نظر إينشتين در داره اخلاق
از نظر آلبرت اينشتين اخلاق براي بقاي بشر ضروري است. او تلاش قابل توجهي را صرف تنظيم موضعي منسجم بين اخلاق، علم و دين کرد. از نظر او مي بايست اخلاق را از دين جدا کرد و به اخلاق به عنوان مسئله اي سکولار براي به ارمغان آوردن منزلت و خوشبختي - تا حد امکان - براي همه انسان ها نگريسته شود.
منبع اصلي ناهماهنگي بين افراد و گروهها از نظر اينشتين احساس اغراق شده خودستايي انسان ها است. از اين رو او توانايي خود را براي تصحيح تصورات غلط در مورد مسئله خودبيني انسان به کار بست؛ اين امر باعث شد او به احساس ما در مورد داشتن اراده آزاد خودمختار به عنوان يک اشتباه کليدي اشاره کند.
عدم وجود اراده آزاد از نظر اينشتين آنقدر واضح بود که به خود زحمت توضيح دلايل اين موضع را نداد، ولي هنگامي که افراد سعي مي کنند انديشه اينشتين در مورد اخلاق را پيگيري کنند اين موضوع خود را به عنوان مانعي جدي عرضه مي کند. علاوه بر اين، حمايت مادام العمر اينشتين از آزادي هاي فردي در مقابل اقتدارگرايي به نظر برخي از ناظران با انکار اراده آزاد توسط او ناهمخوان است.
در ادامه سعي مي کنم برخي از خلاهاي موجود در شرح اخلاق توسط اينشتين را پر کنم، هماهنگي بين نظر و عمل او را نشان دهم، و ارتباط رويکرد اينشتين به اخلاق را با زمان حال و آينده بررسي کنم.
دانشمندان سعي مي کنند رابطه علت و معلولي بين رويدادهاي مشاهده شده را از طريق قوانين جهاني طبيعت که به روي ماده عمل مي کنند توضيح دهند. بدن انسان ها، و بنابراين خود انسان ها، نيز از اتم تشکيل شده اند. هرچند براي اينکه توصيفي ميکروسکوپي از يک انسان عملي شود پارامترهاي بسيار زيادي وجود دارد، در اصل هيچ چيز نمي تواند مانع توصيف علمي رفتار پيچيده بدن انسان ها شود – کاربرد جهاني قوانين علمي به همين معناست.در چهارچوب علمي مورد علاقه اينشتين رويدادها به واسطه قوانين جبرگرايانه بروز پيدا مي کنند. هنگامي که وضعيت اوليه جهان به طور کامل مشخص شود، تمام پديده هاي متعاقب تعين پيدا مي کنند. بنابراين هنگامي که شخصي با چندين گزينه مواجه مي شود و انتخابي انجام مي دهد، اراده اين شخص در لحظه تصميم گيري در واقع در لحظه شروع جهان مشخص شده بوده است. از اين رو تصور داشتن انتخاب صرفا يک توهم است.
در نوامبر سال 1930 در مقاله اي که در مجله نيويورک تايمز منتشر شد، اينشتين نوشت «براي هر شخصي که معني قانون عليت در هر آنچه که روي مي دهد را پذيرفته باشد انسان بر اساس ضرورتي دروني و بيروني عمل مي کند، و در چشمان خداوند به همان اندازه مسئول است که شيئي بي جان براي حرکت هايش مسئول است.» برخي اعتراض خواهند کرد که مکانيک کوانتوم عامل بي نظمي را معرفي کرده است. البته اينشتين باور نداشت که عليت کوانتومي کاملا بي نظم است، او به نيلز بور گفته بود «خدا در حال تاس انداختن نيست». (ظاهرا بور در پاسخ به اينشتين گفته بود نبايد به خدا بگويي چه کار کند). ولي حتي اگر نوسانات کوانتومي واقعا بي نظم باشند، از آنجايي که ماهيت اين نوسانات غيرقابل کنترل است، به سختي ميتوان آن را توجيهي براي باور به مسئوليت شخصي دانست.
اگر اراده آزاد غيرممکن است، پس چگونه توهم داشتن اراده آزاد براي ما بوجود مي آيد؟ باروخ اسپينوزا اشاره کرده بود که انسان رابطه علت و معلولي قابل اتکا بين «ميل به بدست آوردن نتيجه اي به خصوص» و «تحقق آن نتيجه را» از طريق حرکت دادن بدن خود مي نگرد. از آنجايي که انسان نمي تواند هزاران علت قبلي که به پيدا شدن اين ميل منجر شده اند را برشمارد، اولين علت قابل رديابي يعني ميل خود را به عنوان منبع زنجيره هاي بعدي رويدادها در نظر ميگيرد.
از نظر اسپينوزا اين کوتاه سازي غيرمنطقي است، ولي به فعاليتي رايج تبديل ميشود، و ما دائما جمله هايي مانند «من مسئوليت اين خطا را به عهده ميگيرم» را بيان مي کنيم – حتي اگر چنين مدعاهايي صرفا به عنوان گونه اي از ساماندهي معنا داشته باشند. هنگامي که جورج بوش مسئوليت سومديريت عواقب طوفان کاترينا را به عهده گرفت، او و عموم مردم مي دانستند که علل حقيقي اين سومديريت بسيار پيچيده تر هستند.
اين پاسخ همچنان ممکن است نتواند عده اي را قانع کند. ممکن است بپرسند: من احساس ميکنم ميتوانستم انتخابي متفاوت از آنچه که کرده ام، بکنم، پس چرا من منبع اين تصميم نيستم؟ ولي در آن لحظه تنها يک انتخاب واقعي وجود داشت، و آن انتخاب توسط علت هاي قبلي ديکته شده بود. اگر شما مي بايست با مجموعه اي مشابه از گزينه ها دوبار مواجه شويد، ممکن است هر بار انتخابي متفاوت انجام دهيد؛ ولي اين تنها به اين معناست که در فرجه تصميم گيري بين دو انتخاب رويدادهاي جديدي رخ داده اند – شايد صرفا در مغز شما – که شما را مجبور به تغيير انتخابتان کردند. فارغ از اينکه چگونه انتخاب هايان را انجام مي دهيد، همه اعمال شما همچنان توسط علت هاي قبلي تعيين مي شوند.
نامه نگاري هاي بين اينشتين و دوستش اتو يوليوس برگر در مورد مسئوليت هيتلر در قبال جنايت هاي جنگ جهاني دوم نشان دهنده پيشنهاد اينشتين براي مواجهه با عواقب اخلاقي عدم وجود اراده آزاد هستند. از آنجايي که اعمال هر شخصي توسط فاکتورهاي قبلي تعيين مي شوند، هيتلر نمي توانست کاري به غير از کاري که انجام داده است انجام دهد، بنابراين استدلال هاي اخلاقي که به عنوان مثال براي تبري مجانين از مجازات به کار برده مي شوند – نمي توانند جلوي اين کار را بگيرند يا نمي دانستند چه کار مي کنند - ميتوانستد در مورد هيتلر نيز اعما شوند. به عبارت ديگر، تمايزي که حقوق دانان بين يک بيمار رواني که تفاوت غلط و درست را نمي داند و شخصي که به صورت غيراخلاقي عمل مي کند ولي مي داند که کار او اشتباه است، از نظر اينشتين اهميتي ندارد، چرا که هر دو اين اشخاص کاري را انجام مي دهند که بايد بر اساس هم آميزي نهايي رويدادها در مغزشان انجام مي دادند، که خود اين رويدادها بدون هيچ انعطافي معلول علت هاي قبلي هستند.
بنابراين به جاي تمرکز بر مجازات جزايي، اقدام قانوني بايد به وسيله سعادت بشر هدايت شود؛ سعادت بشريت اعمالي را که مانع ويراني زندگي ديگران توسط هيتلرهاي آينده مي شود توجيه مي کند. همانطور که جامعه ممکن است به شکلي موجه جلوي يک شخص روانگسيخته را بگيرد و مانع آسيب زدن به ديگران توسط وي شود. اينشتين همچنين عدم وجود اراده آزاد را به عنوان عاملي براي بيدار شدن ما مي دانست تا خودمختاري مفروض خود را خيلي جدي نگيريم: آنچه ما به عنوان خودمختاري با تعصب از آن محافظت مي کنيم و زيرکانه ترويج ميکنيم در واقع نتيجه هزاران عاملي است که ما صرفا آگاهي مبهمي از آنها داريم.
افرادي که براي نخستين بار با اين منطق مواجه مي شوند هراسان مي شوند –اگر اراده آزاد نداريم چه بر سر آزادي که اينقدر لاف آن را مي زديم خواهد آمد؟ در واقع اگر بين دو نوع آزادي تمايز قائل شويم نيازي به نگران شدن نيست: آزادي از علت هاي قبلي، و آزادي از ارعاب. ايده «اراده آزاد مطلق» فرض را بر اين ميگذارد که انتخاب هاي ما توسط علت هاي قبلي تعيين نشده اند؛ ولي در واقع عده بسيار کمي از ما چنين نظري درباره آزادي داريم. ما اغلب هنگامي که ارعاب مي شويم احساس ميکنيم آزادي را از دست داده ايم، يعني هنگامي که مجبور مي شويم کاري را انجام دهيم يا به گونه اي باشيم که خلاف ارزش هاي ما است. مشخصه هر شخص اين است که چيزهاي به خصوصي ر دوست دارد و چيزهاي به خصوص ديگري را دوست ندارد. اين ارزش ها ممکن است بر اثر گذر زمان تغيير کنند، ولي در دوره هاي بي واسطه ثابت هستند. از اين رو بازتعريف «انتخاب آزاد» به عنوان انتخابي که با ارزش هاي مورد تاييد هر شخص قابل جمع است معنادار است.
اينشتين در عمل و نظر نشان داد که اين کاربرد اراده آزاد را قبول دارد. آزادي فردي که او از آن در سرتاسر زندگيش عليه اقتدارگرايي پشتيباني کرد با توصيف «آزادي از ارعاب» همخوان است. جالب توجه است که همکار و زندگي نامه نويس اينشتين، آبراهام پايس در کتاب خود مي نويسد که اگر قرار بود يک توصيف يک خطي از اينشتين ارائه بدهد، ميگفت که اينشتين آزادترين شخصي است که تا به حال ديده است. پايس در ادامه توضيح مي دهد که منظورش اين است که به نظر مي آمد اينشتين بيش از همه بر سرنوشت خود تسلط داشت. مشخصا اين مفهوم آزادي به آزاد بودن از ارعاب اشاره دارد و نه آزاد بودن از علت هاي قبلي. به طور خلاصه، اينشتين براي آزادي فردي ارزش قائل بود، ولي از ماهيت محدود و گذراي «خويشتن» غافل نشد.
در راستاي اين ديدگاه نسبت به آزادي به عنوان توانايي برآوردن ارزش هاي فردي، اينشتين جوامع را ترغيب کرد تا براي هر فرد فضايي وسيع فراهم کنند تا هر فرد ايده اي به خصوص را تا غايت عقلانيش کاوش کند: «چه کاري هنري يا دستاورد مهم علمي، آنچه مهم و باشکوه است از شخصيت منزوي حاصل مي شود.»
هرچند توجيهي که او که ارائه مي کرد براي ترويج آرزوهاي افراد منزوي جهان بود – او خود را در گروه اين افراد منزوي مي دانست – ولي فايده متعاقب آن براي جامعه به عنوان يک کل بود. شايد تحت تاثير اسپينوزا، و همچنين تفکرات بودايي، اينشتين از «اسارت هوس، اميال و ترس هايي» که شخص از آنها رنج مي برد سخن مي گفت. چنين اسارتي ارعاب است ولي توسط خودمان و نه ديگران اعمال مي شود.
اين اسارت چگونه بوجود مي آيد؟ اگر ارزش هاي يک شخص به شدت خودمحور باشند، بازتاب دهنده ماهيت حقيقي او نيستند، ماهيتي که شامل آگاهي نسبت به مرتبط بودن با ديگر افراد است. بنابراين، هرچند انتخاب هاي خودخواهانه اي که او انجام مي دهد به شکلي سطحي آزادانه هستند – به اين معني که با مجموعه ارزش هاي فعلي او همخوان هستند – ولي با ماهيت حقيقي او در هارموني نيستند و اين تعارض دروني نوعي ارعاب است. رهايي از اسارت خودخواهي به ترميم معناي ارتباط داشتن با باقي جهان مي انجامد، و شايد شخص بتواند ارزش هاي اصلي خود را با کاوشي عميق تر درون خود بازبيني کند. بنابراين، پيشنهاد اينشتين اين بود که کوشش هاي شخصي توسط ايده آل ترويج سعادت به عنوان يک کل هدايت شوند. البته سعادت کل شامل نفع شخصي مشروع نيز مي شود و تلاش براي بدست آوردن تعادل بين اين دو هرگز آسان نيست. تلاش هاي ما لاجرم به موفقيت کامل نخواهند رسيد. از اين رو بهتر است خودمان را خيلي جدي نگيريم.
به نظر مي آيد اينشتين کم و بيش از تجويز اخلاقي خود پيروي مي کرد: فعاليت هاي اخلاقي او به شکل گسترده اي متوجه مسائل عمومي مانند خلع سلاح و دولت جهاني ميشد. ولي در مسائل شخصي نيز او سعي مي کرد به توصيه خود عمل کند: او گاهي تصوير قديس گونه اي که از خودش درست کرده بودند را مسخره مي کرد. هرچند او سعي مي کرد مسائل خانوادگي اش را شخصي نگه دارد، به شکلي اندوهناک تاييد کرد که در دو ازدواج خود ناموفق بود و نتوانست به هماهنگي خانگي دست پيدا کند.
تنفر اينشتين از خودبيني شامل خودبيني قبيله اي در شکل شووينيسم نيز مي شود. او در سال 1932 در سخنراني خود خطاب به مجمع حقوق بشر آلمان گفت: « من مخالف هرگونه شووينيسم هستم، حتي اگر در ظاهر ميهن پرستي صرف باشد.» اين ديدگاه او چگونه با کار کردن براي نيروي دريايي آمريکا و نامه اش به روزولت در مورد بمب همخواني دارد؟ در نگاه اينشتين، همکاري با متفقين تلاشي بود براي پايان بخشيدن به خطري که توسط يک ديوانه (هيتلر) براي جامعه جهاني ايجاد شد. هرچند به محض اينکه مشخص شد هيتلر با دست يابي به بمب اتمي فاصله زيادي دارد، اينشتن از مشارکت خود در توليد بمب هاي کشتار جمعي پشيمان شد. او در نامه اي به يوليوس برگر مي نويسد: «ما گناه کار هستيم».
برخي که از رويکرد معتدل اينشتين به اخلاق خوششان مي آيد ممکن است به واسطه اين سخن اينشتين «اخلاق از بالاترين درجه اهمي برخوردار است- براي ما، نه براي خدا» از او رويگردان شوند.
اينشتين قبول داشت که مفاهيم دين و خدا نزد او غيرمعمول بودند. براي او احساس ديني شامل حرمت و حيرت نسبت به عميق ترين رازهاي هستي مي شد، مانند اينکه چرا قوانين طبيعي جهاني و دقيقي وجود دارد. بسياري نسبت به دلالت ظاهري اين سخن که تنها دانشمندان صلاحيت کامل براي ورود به دين کيهاني اينشتين را دارند احساس ناراحتي مي کنند، ولي در واقع، اينشتين به هيچ عنوان مبلغ تکيه صرف دين بر عقل نيست.
اينشتين در جواني حريصانه نوشته هاي ديويد هيوم را مي خواند، که تاثير آن را ميتوان در تمايزي که اينشتين بين «هست» قابل مشاهده واقعيت هاي فيزيکي و «بايد» اخلاقي قائل مي شد، مشاهده کرد. از آنجايي که علم تنها درباره «هست» است، او پذيرفت که در کنار عقل، تحصيل ارزش هاي ما شامل شهود و همچنين سرمشق هايي که معلم هاي اخلاق ما فراهم کرده اند مي شود. علاوه بر اين، رابطه انساني اي که اخلاق با آن سر و کار دارد اغلب شامل چنان متغيرهايي است که تحليل عقلاني را بيقواره ميکند. آنطور که اينشتين مي نويسد «هنگامي که تعداد فاکتورها در يک مجموعه پديداري بيش از اندازه زياد مي شوند، روش علمي در اغلب موارد ناموفق خواهد بود.»
منبع اصلي ناهماهنگي بين افراد و گروهها از نظر اينشتين احساس اغراق شده خودستايي انسان ها است. از اين رو او توانايي خود را براي تصحيح تصورات غلط در مورد مسئله خودبيني انسان به کار بست؛ اين امر باعث شد او به احساس ما در مورد داشتن اراده آزاد خودمختار به عنوان يک اشتباه کليدي اشاره کند.
عدم وجود اراده آزاد از نظر اينشتين آنقدر واضح بود که به خود زحمت توضيح دلايل اين موضع را نداد، ولي هنگامي که افراد سعي مي کنند انديشه اينشتين در مورد اخلاق را پيگيري کنند اين موضوع خود را به عنوان مانعي جدي عرضه مي کند. علاوه بر اين، حمايت مادام العمر اينشتين از آزادي هاي فردي در مقابل اقتدارگرايي به نظر برخي از ناظران با انکار اراده آزاد توسط او ناهمخوان است.
در ادامه سعي مي کنم برخي از خلاهاي موجود در شرح اخلاق توسط اينشتين را پر کنم، هماهنگي بين نظر و عمل او را نشان دهم، و ارتباط رويکرد اينشتين به اخلاق را با زمان حال و آينده بررسي کنم.
دانشمندان سعي مي کنند رابطه علت و معلولي بين رويدادهاي مشاهده شده را از طريق قوانين جهاني طبيعت که به روي ماده عمل مي کنند توضيح دهند. بدن انسان ها، و بنابراين خود انسان ها، نيز از اتم تشکيل شده اند. هرچند براي اينکه توصيفي ميکروسکوپي از يک انسان عملي شود پارامترهاي بسيار زيادي وجود دارد، در اصل هيچ چيز نمي تواند مانع توصيف علمي رفتار پيچيده بدن انسان ها شود – کاربرد جهاني قوانين علمي به همين معناست.در چهارچوب علمي مورد علاقه اينشتين رويدادها به واسطه قوانين جبرگرايانه بروز پيدا مي کنند. هنگامي که وضعيت اوليه جهان به طور کامل مشخص شود، تمام پديده هاي متعاقب تعين پيدا مي کنند. بنابراين هنگامي که شخصي با چندين گزينه مواجه مي شود و انتخابي انجام مي دهد، اراده اين شخص در لحظه تصميم گيري در واقع در لحظه شروع جهان مشخص شده بوده است. از اين رو تصور داشتن انتخاب صرفا يک توهم است.
در نوامبر سال 1930 در مقاله اي که در مجله نيويورک تايمز منتشر شد، اينشتين نوشت «براي هر شخصي که معني قانون عليت در هر آنچه که روي مي دهد را پذيرفته باشد انسان بر اساس ضرورتي دروني و بيروني عمل مي کند، و در چشمان خداوند به همان اندازه مسئول است که شيئي بي جان براي حرکت هايش مسئول است.» برخي اعتراض خواهند کرد که مکانيک کوانتوم عامل بي نظمي را معرفي کرده است. البته اينشتين باور نداشت که عليت کوانتومي کاملا بي نظم است، او به نيلز بور گفته بود «خدا در حال تاس انداختن نيست». (ظاهرا بور در پاسخ به اينشتين گفته بود نبايد به خدا بگويي چه کار کند). ولي حتي اگر نوسانات کوانتومي واقعا بي نظم باشند، از آنجايي که ماهيت اين نوسانات غيرقابل کنترل است، به سختي ميتوان آن را توجيهي براي باور به مسئوليت شخصي دانست.
اگر اراده آزاد غيرممکن است، پس چگونه توهم داشتن اراده آزاد براي ما بوجود مي آيد؟ باروخ اسپينوزا اشاره کرده بود که انسان رابطه علت و معلولي قابل اتکا بين «ميل به بدست آوردن نتيجه اي به خصوص» و «تحقق آن نتيجه را» از طريق حرکت دادن بدن خود مي نگرد. از آنجايي که انسان نمي تواند هزاران علت قبلي که به پيدا شدن اين ميل منجر شده اند را برشمارد، اولين علت قابل رديابي يعني ميل خود را به عنوان منبع زنجيره هاي بعدي رويدادها در نظر ميگيرد.
از نظر اسپينوزا اين کوتاه سازي غيرمنطقي است، ولي به فعاليتي رايج تبديل ميشود، و ما دائما جمله هايي مانند «من مسئوليت اين خطا را به عهده ميگيرم» را بيان مي کنيم – حتي اگر چنين مدعاهايي صرفا به عنوان گونه اي از ساماندهي معنا داشته باشند. هنگامي که جورج بوش مسئوليت سومديريت عواقب طوفان کاترينا را به عهده گرفت، او و عموم مردم مي دانستند که علل حقيقي اين سومديريت بسيار پيچيده تر هستند.
اين پاسخ همچنان ممکن است نتواند عده اي را قانع کند. ممکن است بپرسند: من احساس ميکنم ميتوانستم انتخابي متفاوت از آنچه که کرده ام، بکنم، پس چرا من منبع اين تصميم نيستم؟ ولي در آن لحظه تنها يک انتخاب واقعي وجود داشت، و آن انتخاب توسط علت هاي قبلي ديکته شده بود. اگر شما مي بايست با مجموعه اي مشابه از گزينه ها دوبار مواجه شويد، ممکن است هر بار انتخابي متفاوت انجام دهيد؛ ولي اين تنها به اين معناست که در فرجه تصميم گيري بين دو انتخاب رويدادهاي جديدي رخ داده اند – شايد صرفا در مغز شما – که شما را مجبور به تغيير انتخابتان کردند. فارغ از اينکه چگونه انتخاب هايان را انجام مي دهيد، همه اعمال شما همچنان توسط علت هاي قبلي تعيين مي شوند.
نامه نگاري هاي بين اينشتين و دوستش اتو يوليوس برگر در مورد مسئوليت هيتلر در قبال جنايت هاي جنگ جهاني دوم نشان دهنده پيشنهاد اينشتين براي مواجهه با عواقب اخلاقي عدم وجود اراده آزاد هستند. از آنجايي که اعمال هر شخصي توسط فاکتورهاي قبلي تعيين مي شوند، هيتلر نمي توانست کاري به غير از کاري که انجام داده است انجام دهد، بنابراين استدلال هاي اخلاقي که به عنوان مثال براي تبري مجانين از مجازات به کار برده مي شوند – نمي توانند جلوي اين کار را بگيرند يا نمي دانستند چه کار مي کنند - ميتوانستد در مورد هيتلر نيز اعما شوند. به عبارت ديگر، تمايزي که حقوق دانان بين يک بيمار رواني که تفاوت غلط و درست را نمي داند و شخصي که به صورت غيراخلاقي عمل مي کند ولي مي داند که کار او اشتباه است، از نظر اينشتين اهميتي ندارد، چرا که هر دو اين اشخاص کاري را انجام مي دهند که بايد بر اساس هم آميزي نهايي رويدادها در مغزشان انجام مي دادند، که خود اين رويدادها بدون هيچ انعطافي معلول علت هاي قبلي هستند.
بنابراين به جاي تمرکز بر مجازات جزايي، اقدام قانوني بايد به وسيله سعادت بشر هدايت شود؛ سعادت بشريت اعمالي را که مانع ويراني زندگي ديگران توسط هيتلرهاي آينده مي شود توجيه مي کند. همانطور که جامعه ممکن است به شکلي موجه جلوي يک شخص روانگسيخته را بگيرد و مانع آسيب زدن به ديگران توسط وي شود. اينشتين همچنين عدم وجود اراده آزاد را به عنوان عاملي براي بيدار شدن ما مي دانست تا خودمختاري مفروض خود را خيلي جدي نگيريم: آنچه ما به عنوان خودمختاري با تعصب از آن محافظت مي کنيم و زيرکانه ترويج ميکنيم در واقع نتيجه هزاران عاملي است که ما صرفا آگاهي مبهمي از آنها داريم.
افرادي که براي نخستين بار با اين منطق مواجه مي شوند هراسان مي شوند –اگر اراده آزاد نداريم چه بر سر آزادي که اينقدر لاف آن را مي زديم خواهد آمد؟ در واقع اگر بين دو نوع آزادي تمايز قائل شويم نيازي به نگران شدن نيست: آزادي از علت هاي قبلي، و آزادي از ارعاب. ايده «اراده آزاد مطلق» فرض را بر اين ميگذارد که انتخاب هاي ما توسط علت هاي قبلي تعيين نشده اند؛ ولي در واقع عده بسيار کمي از ما چنين نظري درباره آزادي داريم. ما اغلب هنگامي که ارعاب مي شويم احساس ميکنيم آزادي را از دست داده ايم، يعني هنگامي که مجبور مي شويم کاري را انجام دهيم يا به گونه اي باشيم که خلاف ارزش هاي ما است. مشخصه هر شخص اين است که چيزهاي به خصوصي ر دوست دارد و چيزهاي به خصوص ديگري را دوست ندارد. اين ارزش ها ممکن است بر اثر گذر زمان تغيير کنند، ولي در دوره هاي بي واسطه ثابت هستند. از اين رو بازتعريف «انتخاب آزاد» به عنوان انتخابي که با ارزش هاي مورد تاييد هر شخص قابل جمع است معنادار است.
اينشتين در عمل و نظر نشان داد که اين کاربرد اراده آزاد را قبول دارد. آزادي فردي که او از آن در سرتاسر زندگيش عليه اقتدارگرايي پشتيباني کرد با توصيف «آزادي از ارعاب» همخوان است. جالب توجه است که همکار و زندگي نامه نويس اينشتين، آبراهام پايس در کتاب خود مي نويسد که اگر قرار بود يک توصيف يک خطي از اينشتين ارائه بدهد، ميگفت که اينشتين آزادترين شخصي است که تا به حال ديده است. پايس در ادامه توضيح مي دهد که منظورش اين است که به نظر مي آمد اينشتين بيش از همه بر سرنوشت خود تسلط داشت. مشخصا اين مفهوم آزادي به آزاد بودن از ارعاب اشاره دارد و نه آزاد بودن از علت هاي قبلي. به طور خلاصه، اينشتين براي آزادي فردي ارزش قائل بود، ولي از ماهيت محدود و گذراي «خويشتن» غافل نشد.
در راستاي اين ديدگاه نسبت به آزادي به عنوان توانايي برآوردن ارزش هاي فردي، اينشتين جوامع را ترغيب کرد تا براي هر فرد فضايي وسيع فراهم کنند تا هر فرد ايده اي به خصوص را تا غايت عقلانيش کاوش کند: «چه کاري هنري يا دستاورد مهم علمي، آنچه مهم و باشکوه است از شخصيت منزوي حاصل مي شود.»
هرچند توجيهي که او که ارائه مي کرد براي ترويج آرزوهاي افراد منزوي جهان بود – او خود را در گروه اين افراد منزوي مي دانست – ولي فايده متعاقب آن براي جامعه به عنوان يک کل بود. شايد تحت تاثير اسپينوزا، و همچنين تفکرات بودايي، اينشتين از «اسارت هوس، اميال و ترس هايي» که شخص از آنها رنج مي برد سخن مي گفت. چنين اسارتي ارعاب است ولي توسط خودمان و نه ديگران اعمال مي شود.
اين اسارت چگونه بوجود مي آيد؟ اگر ارزش هاي يک شخص به شدت خودمحور باشند، بازتاب دهنده ماهيت حقيقي او نيستند، ماهيتي که شامل آگاهي نسبت به مرتبط بودن با ديگر افراد است. بنابراين، هرچند انتخاب هاي خودخواهانه اي که او انجام مي دهد به شکلي سطحي آزادانه هستند – به اين معني که با مجموعه ارزش هاي فعلي او همخوان هستند – ولي با ماهيت حقيقي او در هارموني نيستند و اين تعارض دروني نوعي ارعاب است. رهايي از اسارت خودخواهي به ترميم معناي ارتباط داشتن با باقي جهان مي انجامد، و شايد شخص بتواند ارزش هاي اصلي خود را با کاوشي عميق تر درون خود بازبيني کند. بنابراين، پيشنهاد اينشتين اين بود که کوشش هاي شخصي توسط ايده آل ترويج سعادت به عنوان يک کل هدايت شوند. البته سعادت کل شامل نفع شخصي مشروع نيز مي شود و تلاش براي بدست آوردن تعادل بين اين دو هرگز آسان نيست. تلاش هاي ما لاجرم به موفقيت کامل نخواهند رسيد. از اين رو بهتر است خودمان را خيلي جدي نگيريم.
به نظر مي آيد اينشتين کم و بيش از تجويز اخلاقي خود پيروي مي کرد: فعاليت هاي اخلاقي او به شکل گسترده اي متوجه مسائل عمومي مانند خلع سلاح و دولت جهاني ميشد. ولي در مسائل شخصي نيز او سعي مي کرد به توصيه خود عمل کند: او گاهي تصوير قديس گونه اي که از خودش درست کرده بودند را مسخره مي کرد. هرچند او سعي مي کرد مسائل خانوادگي اش را شخصي نگه دارد، به شکلي اندوهناک تاييد کرد که در دو ازدواج خود ناموفق بود و نتوانست به هماهنگي خانگي دست پيدا کند.
تنفر اينشتين از خودبيني شامل خودبيني قبيله اي در شکل شووينيسم نيز مي شود. او در سال 1932 در سخنراني خود خطاب به مجمع حقوق بشر آلمان گفت: « من مخالف هرگونه شووينيسم هستم، حتي اگر در ظاهر ميهن پرستي صرف باشد.» اين ديدگاه او چگونه با کار کردن براي نيروي دريايي آمريکا و نامه اش به روزولت در مورد بمب همخواني دارد؟ در نگاه اينشتين، همکاري با متفقين تلاشي بود براي پايان بخشيدن به خطري که توسط يک ديوانه (هيتلر) براي جامعه جهاني ايجاد شد. هرچند به محض اينکه مشخص شد هيتلر با دست يابي به بمب اتمي فاصله زيادي دارد، اينشتن از مشارکت خود در توليد بمب هاي کشتار جمعي پشيمان شد. او در نامه اي به يوليوس برگر مي نويسد: «ما گناه کار هستيم».
برخي که از رويکرد معتدل اينشتين به اخلاق خوششان مي آيد ممکن است به واسطه اين سخن اينشتين «اخلاق از بالاترين درجه اهمي برخوردار است- براي ما، نه براي خدا» از او رويگردان شوند.
اينشتين قبول داشت که مفاهيم دين و خدا نزد او غيرمعمول بودند. براي او احساس ديني شامل حرمت و حيرت نسبت به عميق ترين رازهاي هستي مي شد، مانند اينکه چرا قوانين طبيعي جهاني و دقيقي وجود دارد. بسياري نسبت به دلالت ظاهري اين سخن که تنها دانشمندان صلاحيت کامل براي ورود به دين کيهاني اينشتين را دارند احساس ناراحتي مي کنند، ولي در واقع، اينشتين به هيچ عنوان مبلغ تکيه صرف دين بر عقل نيست.
اينشتين در جواني حريصانه نوشته هاي ديويد هيوم را مي خواند، که تاثير آن را ميتوان در تمايزي که اينشتين بين «هست» قابل مشاهده واقعيت هاي فيزيکي و «بايد» اخلاقي قائل مي شد، مشاهده کرد. از آنجايي که علم تنها درباره «هست» است، او پذيرفت که در کنار عقل، تحصيل ارزش هاي ما شامل شهود و همچنين سرمشق هايي که معلم هاي اخلاق ما فراهم کرده اند مي شود. علاوه بر اين، رابطه انساني اي که اخلاق با آن سر و کار دارد اغلب شامل چنان متغيرهايي است که تحليل عقلاني را بيقواره ميکند. آنطور که اينشتين مي نويسد «هنگامي که تعداد فاکتورها در يک مجموعه پديداري بيش از اندازه زياد مي شوند، روش علمي در اغلب موارد ناموفق خواهد بود.»