مثنوي معنوي مولانا
سکوت نزد مولانا
آنگونه كه از مثنوي معنوي و ديوان شمس برمي آيد ، ميتوان ميان سه نوع سكوت نزد مولانا تفكيك قائـل شـد.
در اين مقاله مي کوشم اين سه سنخ سکوت را از يکديگر باز شناخته،نکاتي چند پيرامون هر يک متذکر شوم.
١. اولين نوع سكوت، سكوتي است كه سالك طريق طي در نورديدن مراتب سلوك، آنرا در مقام عمل بكار مـيگيـرد. عرفـا،
سالكين را به قلت در خفتن و گفتن و خوردن قويا ً توصيه ميكردند. اين سنخ از سكوت ناظر به آفات لـسان اسـت و صـبغه
عملي ـ اخلاقي دارد؛ همان كه تحت عنوان فضيلت صمت در متون عرفاني از آن ياد ميشود. چنـين سـكوتي كمتـر صـبغه
فلسفي ـ نظري دارد و در مقام عمل از شخص سالك دستگيري ميكند:
چند اين آتش درين خرمــن زني
گر چه هر چه گوييش آن مي کند
اي زبان هم رنج بي درمان تويي
اي تو زه کـرده به کين من کمان
۲. دومين نوع سکوت ناظر به مقامي ايت كه شخص عارف در حال از سر گذرانـدن تجربـه عرفـاني ـ وجـودي
است. در اين حالت، عارف از اعداد و اضداد و كثرات كه از مقومات تجارب روزمره اين جهاني است عبـور كـرده،
با بيكرانگي و بي چوني مواجه ميشود. تجربهايكه در آن سالك، مستحيل و مندك در بيصورتي مـيشـود. در ايـن
حالت ديگر خودي در ميان نيست و قواي ادراكي سالك مختل ميشود. در واقع سالك ديگر خودي در ميان نميبيند
و اندكاك و استحاله در امر مهيب و عظيمي را تجربه ميكند. نظير آهويي كه در مصاف با شـير درنـده، هـستيش در
هستي او مندرج ميگردد و چيزي از او بر جاي نميماند. در ادبيات عرفاني، از اين مقام تحت عنوان مقـام فنـا يـاد
شده است. اين سنخ از سكوت، سكوتي است وجودشناختي كه حاكي از اتحاد و يگانگي سالك با مبدأ هستي است:
که پــــرم از تـــو ز ســـاران تا قدم
در وجودم جز تو اي خوش کام نيست
همچو ســرکه در تو بــحر انــــگبين
پـــر شــــود او از صـــفات آفـتاب
پر شود از وصـف خور او پشت و رو
گفـــت من در تو چنان فانـــي شدم
بر من از هسـتي من جز نام نيـــست
زان سبـب فاني شدم من اين چنيــتن
همچو سنگي کو شود کل لعل نـــاب
وصــف آن سنــگي نمــانــد اندرو
۳. سومين نوع متعلق به زماني است که سالك از مقام مدهوشي و اندكاك به در ميآيد و هشيار ميشود. حال، در
مقام گزارشدهي و صورتبندي زباني ِ آن چيزي است كه ترجمان احوال خوش عرفـاني و روحـاني وي اسـت. در
اينجاست كه سالك طريق درمييابد كه نميتواند تمامي اذواق و مواجيد خويش را كماهوحقه در قالب زبان بريزد و
ديگران را از آن بهرهمند سازد. تمامي آنچه كه تحت عنوان گله عرفا از تنگناي زبان عنوان شده متعلق به ايـن مقـام
است. كميت زبان در اينجا لنگ ميشود چرا كه تاب كشيدن اين حقـايق معنـوي بلنـد را نـدارد و در انتقـال آنهـا
كامياب نيست.
مطابق با رأي مولوي، تأملي چند در اين وادي به ما نشان ميدهد كه اساس مشكل در مبادرت ورزيدن به ريخـتن
آن تجارب عرفاني كمنظير در قالب زبان است؛ هرچند گريز و گزيري از بكارگيري زبان براي انتقال مراد نداريم. در
اينجا ما با پارادوكسي مواجهيم. از يكسو چارهاي نداريم جز اينكه زبان را به استخدام گيريم براي تخاطب و انتقـال
معنا به ساير كاربران زبان. از سوي ديگر صورتبندي زباني ِ آن تجارب وجودي عين پرده كشيدن بر آن و دور شدن
از مراد و مقصود است. پس چه بايد كرد؟ بايد خاموشي و سكوت اختيار كرد؛ سكوتي كـه از فـرطپـري اسـت و
شخص به سبب عجز از پرده برداري از مواجهه با بيكرانگي هستي و احيانا ً سوءفهم مخاطبان، لب فروميبندد.
از همين روست كه عرفا در اين مقام ترجيح ميدهند بيشتر به جهت سلبي درباره مواجهههـا و تجـارب عرفـاني
خويش سخن بگويند. به نحو ايجابي نميتوان در اين باب سخن گفت، چرا كه سالك نميتواند بر آن احاطه يابد و
از آن پرده بردارد. لذا ترجيح ميدهد به شيوه تنزيهي و سلبي بدان اشاره كند و آنرا توصيف كند، شيوه ايكـه بـر آن
اي زبان هم آتش و هم خــرمني
در نهان جان از تو افغان مي کند
اي زبان هم گنج بي پايان تويـي
چند امانم مي دهي اي بي امــان