شهنامه در مقابل صلح داذ


خزنان شاهنامه در مقام صلح و داد

دکتر یونس طغیان ساکایی

زنان در همه زمان‌ها و در همه مکان‌ها نخستین قربانیان جنگ‌اند. در شاهنامه آن‌جا که صدای چکاچاک شمشیر فرو می‌نشیند، ناله و فریاد زنان بالا است. فردوسی این سوگ‌نامه‌ها را با غم‌انگیزترین واژه‌های فارسی هستی بخشیده است که خواننده شاهنامه را به بیزاری از جنگ وادار می‌کند. سوگواری تهمینه در مرگ سهراب، سوگواری رودابه در مرگ رستم و سوگواری کتایون در مرگ اسفندیار و… در شاهنامه از نمونه‌های بارز این غم‌نامه‌ها است.

 اصلاً بیشترین آسیب از همه جنگ‌ها به زنان برمی‌گردد. چنان‌که در روزگار خویش می‌بینیم، زنان در کشور ما بخش بزرگی این بیدادها را بر دوش دارند.

در قدیم آدمیان هم غنیمت جنگی پنداشته می‌شدند و مخصوصاً زنان و دختران جوان در معرض آسیب‌های سختی قرار داشتند. در روزگار ما و در جوامع گویا متمدن امروز نیز این قشر جامعه از این‌گونه آسیب‌ها هیچ‌گاهی در امان نبوده‌اند.

حالا که زنان ناموس مردان حساب می‌شوند و مخصوصاً که دین را بهانه می‌آورند، زنان در حقیقت از همه حقوق بشری خویش محروم‌اند.

دنیای شاهنامه نیز جدا از این رویدادهای ناگوار نیست و فردوسی با امانت‌داری تمام، این رویدادها را ثبت کرده است. در شاهنامه از ۴۱ زن نام برده شده و از ۳۵ تن دیگر بدون نام ذکر شده است. تعدادی از این زنان در حکومت‌داری و همچنان در میدان‌های نبرد چهره می‌نمایند؛ اما بیشترین زنان با سیمای صلح و آشتی و داد و در مخالفت با جنگ و درگیری و بیداد پدید آمده‌اند. زنان از بهر جان و آبروی خویش، از بهر فرزند و و همسر خویش و از بهر پدر و برادر خویش، بیشترین رنج‌ها را متحمل می‌شوند.

در دوران ضحاک بیدادگر، آبتین (پدر فریدون) کشته می‌شود. همسر او به خاطر زنده ماندن کودک خویش، کوه‌ها و دره‌ها را در می‌نوردد تا پناهگاهی برای فرزند خویش بیابد:

دوان داغ‌دل خسته‌ی روزگار

همی‌رفت پویان بدان مرغزار

تا که به شبانی در درون دره‌های پر از پیچ‌و‌خم هندوکش می‌رسد و از او می‌طلبد تا فرزندش را به هر شرطی که می‌خواهد، نگه دارد:

بدو گفت کین کودک شیرخوار

ز من روزگاری به زنهار دار

وگر پاره خواهی روانم تراست

گروگان کنم جان بدانکت هواست (ج۱، ص۶۳)

یعنی مادری با گروگان جان خویش، حاضر است از فرزندش نگهداری شود. در ذیل این نوشته از کارنامه دو تن از زنان یاد می‌کنیم که برای جلوگیری از جنگ و نفرت و بیداد کوشیده‌اند.

سیندخت و تدبیرهای او برای جلوگیری از جنگ

سیندخت شهبانوی کابل، مادر رودابه است. برای این‌که خواننده‌گان این متن با سیندخت خوب‌تر آشنا شوند، داستان را از آغاز و به‌گونه کوتاه می‌آوریم.

در عصر پادشاهی منوچهر در سیستان خانواده‌ای فرمان می‌راند که بزرگ آن‌ها سام نام داشت. این سام، جهان‌پهلوان و پدرکلان رستم بود. او فرزندی نداشت و همیشه در آرزوی پسری بود که جانشینش باشد. از قضا در شبستان سام پسری زاده شد با موی سپید (نوزاد به اصطلاح دوران ما خدری بود). سام با وجود همه آرزوها برای داشتن پسر، این نوزاد را نپذیرفت و ننگش آمد که چنین فرزندی با موی سپید داشته باشد. فرمود که او را دور بیندازند. نوزاد را در دامنه کوهی نهادند. سیمرغ کودک را به لانه خود برد تا ناهار جوجه‌هایش شود؛ اما جوجه‌ها این نوزاد را نخوردند. کودک در لانه سیمرغ در کوه البرز (هندوکش کنونی) بزرگ شد. پس از سال‌ها یک شب سام فرزند رانده شده خویش را در خواب دید و برای آوردن او به البرز رفت. سیمرغ این پسر را که حالا جوانی تنومندی شده بود، دستان نام نهاد و به پدرش بازگرداند. او را زال به خاطری می‌گفتند که موی سپید داشت.

سام این یگانه فرزند را دوست داشت و برای او وعده داده بود که همه خواست‌هایش را برآورده سازد. زال یک روز در سیر و سیاحت به کابل رسید و شاه کابل به دیدار او رفت. پس از آن‌که ملاقات مهراب و زال به پایان رسید و مهراب مرخص شد، زال از توش و توانایی و برخورد او توصیف کرد. همراهان زال اضافه کردند که او دختری زیبایی دارد که شهره آفاق است. این توصیف دل زال را ربود. فردای آن روز مهراب زال را مهمان کرد. در پی این مهانی، سیندخت، شهبانوی کابل، از همسر خود مهراب در‌باره زال و عادات و اخلاق او پرسید. مهراب به سیندخت از زال توصیف کرد که جوانی برومند و دانا است. توصیف‌های زال را رودابه هم شنید و نادیده دل به عشق زال بست. زال و رودابه مخفیانه در قصر زرنگار دیدار کردند و عهد بستند که با‌هم ازدواج کنند. از این پیش‌آمد سیندخت آگاه شد و در پی آن مهراب به این راز پی برد. مهراب برآشفته بود و می‌خواست رودابه را بکشد. از آن‌سو منوچهر از قضیه آگاهی یافت و به سام، جهان‌پهلوان دوران خویش، هدایت داد که به کابل بتازد، خانواده مهراب را از قدرت برانداخته و شهر کابل را تاراج کند. چون مهراب از بازمانده‌گان ضحاک بود و منوچهر پادشاه ایران از فرزندان فریدون، این دو خانواده باهم دشمنی داشتند. زال به دیدار منوچهر رفت تا اگر بتواند دفع بلا کند. این‌جا است که چهره سیندخت به‌گونه یک زن با‌‌تدبیر در این داستان نمودار می‌شود.

سیندخت نخست با تدبیری مهراب را آرام ساخت و از او باعهد و سوگند پیمان گرفت که به رودابه زیان نرساند. بعد خود به دیدار سام رفت. او می‌دانست که در برابر سام تاب مقاومت ندارند، پس از در مسالمت پیش آمد. به گفته سعدی بزرگوار‌:

چو نتوان عدو را به قوت شکست

به نعمت بباید در فتنه بست

سیندخت با هدایای بسیار به دیدار سام رفت و همه آن هدیه‌ها را به سام تقدیم کرد. بعد جام‌هایی از از در و گهری را که با خود آورده بود، نثار سام کرد‌. در پی آن سیندخت به وصف سام پرداخت و او را به دانش و داد و دلاوری توصیف کرد:

چنین گفت سیندخت با پهلوان

که با رای تو پیر گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند

ز تو تیر‌‌گی‌ها بیفروختند

به مهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ایزدی

کیست که با این اعمال و گفتار سیندخت رام نشود؟ بعد اندک‌اندک به اصل قضیه می‌رود. سیندخت می‌گوید گیریم که ما مقصریم، مردم کابل چه گناهی دارند که شاه منوچهر دستور کشتن و تاراج این شهر را صادر کرده است؟

گنه‌کار اگر بود مهراب بود

ز خون دلش میژه سیراب بود

سر بی‌گناهان کابل چه کرد

کجا اندر آورد باید به گرد

سیندخت غم مردم را دارد، غم هم‌شهریان خود را. او با زبان نرم و گفتار گرم، دل آهنین سام را چون موم در چنگ گرفته بود. سام پرسید که راستش را بگوید که زال چگونه با رودابه ملاقات کرده و چه اتفاق افتاده است. سیندخت همان‌گونه که از مهراب پیمان گرفته بود، خواهان پیمانی از سام شد. او از سام پیمان گرفت که وقتی همه حقایق را باز می‌گوید، به او آسیب نرساند. سام عهد بست که به او زیان نمی‌رساند. بعد سیندخت خود را معرفی کرد که بانوی کابل و از نژاد ضحاک است، و همه آن‌چه حقیقت بود، بیان کرد، از فرمان‌بری و سرنهادن به فرمان پادشاه. بیایید این بیت‌ها را با شعر فردوسی بخوانیم:

همه دودمان پیش یزدان پاک

شب تیره تا برکشد روز چاک

همی بر تو بر‌خواندیم آفرین

همان بر جهاندار شاه زمین

کنون آمدم تا هوای تو چیست

ز کاول ترا دشمن و دوست کیست

اگر ما گنه‌کار و بدگوهریم

بدین پادشاهی نه اندرخوریم

دل بی‌گناهان کاول مسوز

که بس تیره‌روز اندرآید به روز

بدین‌گونه سیندخت از یک فاجعه هولناک جلوگیری می‌کند. سام در پاسخ به سخنان زیبای سیندخت اعتراف دارد که هر ملتی حق تعیین سرنوشت خود را دارد. می‌گوید:

شما گرچه از گوهر دیگرید

همان تاج و اورنگ را درخورید

چنین است گیتی و این ننگ نیست

ابا کردگار جهان جنگ نیست

بدین‌گونه مشکل دو نژاد و دو کشور با زبان نرم سیندخت و تدبیر او به دوستی دایمی تبدیل شد.

مهراب از تدبیر سیندخت که هم پادشاهی و هم مردم کابل را از یک بربادی نجات داده بود، سپاس‌مند است:

چو مهراب شد شاد و روشن‌روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گران‌مایه سیندخت را پیش خواند

بسی چرب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده‌رای

بیفروخت از رایت این تیره‌جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین

بر او شهریاران کنند آفرین

چنان هم کجا ساختی از نخست

بباید مر این را سرانجام جست

همه گنج پیش تو آراسته‌ست

اگر تخت و تاج تاست اگر خواسته‌ست (ج۱، ص۲۵۷)

دخترش رودابه پس از حل قضیه به مادر چنین گفت:

بدو گفت رودابه ای شاه‌زن

سزای ستایش به هر انجمن

من از خاک پای تو بالین کنم

ز فرمانت آرایش دین کنم

ز تو چشم اهرمنان دور باد

دل و جان تو خانه‌ی سور باد (ج۱، ص۲۵۸)

وقتی زال از نزد منوچهر بازگشته است، سام از پیش‌آمدهایی که در کابل اتفاق افتاده به زال قصه می‌گوید و از سیندخت یاد می‌کند، از پیمان گرفتن او و از این‌که او را به مهمانی دعوت کرده است:

سخن‌های سیندخت گفتن گرفت

چو شد لبش خندان نهفتن گرفت

چنین گفت کامد ز کاول پیام

پیمبر‌زنی بود سیندخت‌نام

ز من خواست پیمان و دادم زبان

که هرگز نباشم بدو بدگمان

ز هر چیز کز من به‌خوبی بخواست

سخن‌ها بر آن برنهادیم راست

نخست آن‌که با شاه زاولستان

شود جفت خورشید کاولستان

دگر آن‌که زی او به مهمان شویم

بر آن دردها پاک درمان شویم (ج۱، ص۲۶۰)

سیندخت در مهمانی سام بازهم بخشنده‌گی دارد. او بر مهمانان خویش در و گهر می‌بارد:

برون رفت سیندخت با بندگان

میان‌بسته سیصد پرستندگان

مرآن هریکی را یکی جام زر

بدست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرین خواندند

پس آن جام زرین برافشاندند

بدان جشن هرکس که آمد فراز

شد از خواسته یک‌به‌یک بی‌نیاز (ج۱، ص۲۶۲)

از زال و رودابه فرزندی به دنیا آمد که نام‌آور سراسر دنیای حماسی ایرانیان شد؛ رستم که او هم به نژاد مادر خود افتخار می‌کرد:

همان مادرم دخت مهراب بود

کزو کشور هند شاداب بود

به‌گونه معترضه باید بنویسم که کابل جزیی از هندوستان شمرده می‌شد. اذیت‌و‌آزار هندوان کابل، جفای نابخشودنی است که از بازمانده‌گان صادق مردم قدیم کابل‌اند.

کتایون و آرزوهای صلح‌جویانه او

کتایون، شهبانوی بلخ، همسر گشتاسپ و مادر اسفندیار است. وقتی اسفندیار به جنگ رستم فرستاده می‌شود، کتایون مانع جنگ است. او جنگ را یک عمل نکوهیده و بد می‌داند و به اسفندیار می‌گوید که از این کار بد دوری کند. او خطاب به فرزندش می‌گوید:

ز بهمن شنیدم که از گلستان

همی‌رفت خواهی به زابلستان

ببندی همی رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را

ز گیتی همی پند مادر نیوش

به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش

بعد، از دلاوری‌ها و نیکوکاری‌های رستم یاد می‌کند و به تخت و تاجی که به بیداد و جنگ به دست آید و به جنگ و بیداد نفرین می‌فرستد:

که نفرین برین تخت و این تاج باد

برین کشتن و شور و تاراج باد

سپس فرزند را پند می‌دهد که به خاطر تاج سر را به باد ندهد:

مده از پی تاج سر را به باد

که با تاج شاهی ز مادر نزاد

سپه یک‌سره بر تو دارند چشم

میفگن تن اندر بلاها به خشم

 جز از سیستان در جهان جای هست

جوانی مکن تیز منمای دست

مرا خاکسار دو گیتی مکن

از این مهربان مام بشنو سخن (ج۵، ص۳۰۶)

هنگامی که اسفندیار به اندرز مادر توجه ندارد، مادر چه چاره‌ای دارد جز این‌که ناله سر دهد و همه زنده‌گی را در ماتم سپری کند!

ببارید خون از مژه‌ مادرش

همه پاک برکند موی از سرش

بدو گفت کای ژنده‌پیل جوان

همی خوار گیری ز نیرو روان

مبر پیش پیل ژیان هوش خویش

نهاده بدین‌گونه بر دوش خویش

اسفندیار می‌خواسته فرزندان خود را هم به این جنگ ببرد. کتایون می‌گوید که کودکان را به جنگ نبرد. کتایون به آینده می‌اندیشد. اگر این‌ها برای تخت و تاج سر به باد می‌دهند و قدرت را به بهای جان خویش به دست می‌آورند، کودکان نباید با چنین شیوه‌ای تربیت شوند. کودکان باید راه دیگری در پیش گیرند و به طریق دیگری روند:

اگر زین نشان رای تو رفتن است

همه کام بدگوهر اهریمن است

این وسوسه شیطان است. جنگ، عملی شیطانی است. وقتی به جنگ می‌پردازی، در حقیقت به میل شیطان کار می‌کنی، پس:

به دوزخ مبر کودکان را به پای

که دانا نخواند ترا نیک‌رای (ج۵، ص ۳۰۸)

سیمای زنان فرمانروا در شاهنامه

در شاهنامه از چهار زن که به فرمانروایی رسیده‌اند، یاد شده است. همای، قیدافه، بوران‌دخت و آذرمی‌دخت.

هرچند در فرمانروایی بوران‌دخت در مصرعی آمده است: «چو زن شاه شد کارها گشت خام» اما این در دورانی است که سلسله شاهان ساسانی رو به ضعف و زوال است و در چنین شرایط دشواری که همه هست‌و‌بود ایران در معرض نابودی است و دشمنان آهنگ سرنگونی دین و دنیای این سرزمین بزرگ را دارند، مستلزم رهبری آهنینی بود که کشور را در برابر تندبادهای حوادث اداره کند؛ اما همین زنان هم به داد و خوبی توصیف می‌شوند. در‌باره بوران‌دخت در شاهنامه آمده است:

چنین گفت پس دخت بوران که من

نخواهم پراکندن انجمن

کسی را که درویش باشد ز گنج

توانگر کنم تا نباشد به رنج

مبادا ز گیتی کسی مستمند

که از درد او بر من آید گزند (ج۸، ص۳۹۳)

در ذیل این نوشته به معرفی دو تن از زنان (همای و قیدافه) می‌پردازیم. ببینیم که زنان در فرمانروایی چگونه‌اند.

 همای

سلسله‌های شاهی در شاهنامه با مردان آغاز و با مردان ختم می‌شوند، اما در واپسین سال‌های فرمانروایی سلاله کیانیان، بانویی از این دودمان بر تخت سلطنت می‌نشیند و او همای است، دختر بهمن، نواده اسفندیار.

همای آمد و تاج بر سر نهاد

یکی راه و آیین دیگر نهاد

این راه و آیین دیگر این بانوی فرمانروا چه بود؟

سپه را همه سربه‌سر بار داد

در گنج بکشاد و دینار داد

به رای و به داد از پدر برگذشت

همه گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

که این تاج و این تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد (۵، ص۴۸۵)

او جانب‌دار لشکرکشی به سرزمین‌های دیگر نیست؛ چون نتیجه لشکرکشی به کشورهای دیگر را به یاد دارد. او داستان کشته شدن نیای خویش (اسفندیار) را هنوز در ذهن دارد. او از افزون‌خواهی‌های گشتاسب آگاه بود. به همین سبب او تاکید دارد:

همه نیکویی باد کردار ما

مبیناد کس رنج و تیمار ما

توانگر کنیم آنک درویش بود

نیازش به رنج تن خویش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداریم از آن نیکویی‌ها به رنج (همان: ۴۸۶)

این دقیقاً اشاره به لشکرکشی اسفندیار به سیستان و جنگ او با رستم است.

هرچند اندیشه فردوسی در‌باره آزمندی و حس قدرت در روان افراد بشر همان است که همه روان‌شناسان عالم بدان نتیجه رسیده‌اند:

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش

اما توصیف‌های فردوسی از این فرمانروای زن در شاهنامه، جالب و خواندنی است. گمان بر این است که برخی از این سخنان فردوسی رمزآلود‌ند. همای نمی‌خواهد جانشین او یک مرد دیگر باشد؛ مردی که بار دیگر جنگ و بیداد پیشه کند و از بهر قدرت خون بریزد. او نوزاد خویش را از چشم مردم پنهان می‌کند. نه یارای نگهداری کودک را دارد و نه توان راندنش را. تا که کودک هشت‌ماهه می‌شود. بعد صندوقی می‌سازند که بیرونش را با دبق و موم می‌پوشند و درونش را با بستری از دیبای روم. کودک را در آن می‌نهند و زر و سیم فراوان و گوهرهای شاهوار در صندوق می‌گذارند. کار‌داران او را به آب رها می‌کنند، اما نهانی صندوق را زیر نظر دارند. آب، صندوق را می‌برد تا جویباری که گازری در آن رخت می‌شوید. گازر صندوق را از آب می‌گیرد.

مهر مادری نمی‌گذارد که او را نابود کنند. او را به آب روان می‌سپارند تا سرنوشت او مانند آب روان پاک و در تکاپو باشد؛ تا برای جهان مفید واقع شود. فرزندی که در میان امواجی از خون تاج بر سر نهد و سبب بیداد و خون ریختن شود، بهتر است در آب رها شود تا زنده‌گی‌اش رنگ آب گیرد؛ دراز، پاک و بی‌آلایش زنده‌گی کند. در شاهنامه پیش از این یک بار دیگر از رانده شدن فرزند سخن هست. سام هم فرزند خود زال را می‌راند. او دستور می‌دهد کودک نوزاد را در کوه بگذارند:

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

نهادند بر کوه و گشتند باز

برامد بر این روزگار دراز

سام در پی داشتن پسری است که جانشینش باشد؛ اما فرزند خود را تنها به خاطر موی سپیدش نمی‌پذیرد. همای اما پسر خود را در آب رها می‌کند تا جانشین او نباشد. سام کودک خویش را به کوه انداخته است تا نابود شود، اما همای آرزوی حفظ زنده‌گی فرزند خویش را دارد.

فردوسی پس از این در دادگری و نیکوکاری همای سخن می‌راند. فردوسی همای را به خاطر راندن فرزند خودش نکوهش نمی‌کند. او پس از این می‌آورد:

به گیتی جز از داد و نیکی نخواست

جهان را سراسر همی‌داشت راست

جهانی شده ایمن از داد اوی

به کشور نبودی جز از یاد اوی (ج۵، ص۴۸۸)

قیدافه

اسکندر در مسیر جهانگیری، پس از تصرف مصر، آهنگ اندلس می‌کند. در این سرزمین پادشاهی است قیدافه‌نام:

زنی بود در اندلس شهریار

خردمند و با لشکر بی‌شمار

جهان‌جوی بخشنده قیدافه‌نام

ز روز بهی یافته نام و کام (ج۶، ص۵۱)

اسکندر مردی مغرور و بر سریر پیروزی‌ها، با نیرنگی که ساخته است، خود به رسولی نزد قیدافه می‌رود، اما قیدافه او را می‌شناسد، چون تصویر او را نزد خود دارد. حالا شهریار جهانگیر که برای تسخیر اندلس رفته بود، در دام پادشاه اندلس است. قیدافه بارگاه خویش را از همه درباریان خالی ساخته و راز شناخت او را آشکار می‌کند. او به اسکندر می‌گوید:

مرا نیست آیین خون ریختن

نه بر خیره با مهتر آویختن

چو شاهی به کاری توانا بود

ببخشاید از داد دانا بود

چنان دان که ریزنده خون شاه

جز آتش نبیند به فرجام گاه (ج۶، ص ۶۳)

اسکندر عهد می‌کند که در اندلس نجنگد. بعد قیدافه سران لشکر خود را فرا می‌خواند و خطاب به آنان می‌گوید که باید به جای جنگ، راه صلح در پیش گیرند:

نباید کزین گردش روزگار

مرا بهره کین آید و کارزار

او به لشکر و کارداران خویش می‌گوید که اسکندر از بهر گنج سرگردان است. سخنان ماندگار قیدافه شنیدنی است:

همی جنگ ما خواهد از بهر گنج

همی گنج گیتی نیرزد به رنج

بدانم که با او نسازیم جنگ

نه بر پادشاهی کنم کار تنگ

یکی پاسخ پندمندش دهیم

سرش بر فرازیم و پندش دهیم

از این آزمایش ندارد زیان

بماند مگر دوستی در میان

سران لشکر او همه با او هم‌داستان‌اند:

اگر دوست گردد ترا پادشاه

چه خواهد جز این مردم پارسا

نه او دست یابد بدین گنج تو

نه ارزد همه گنج‌ها رنج تو

جز از آشتی ما نبینیم روی

نه دانا بود مردم جنگ‌جوی

المشاركات الشائعة من هذه المدونة

پنج اقتصاد برگ جهان

با ميوه ها آشنا شويد

مصر پایتخت اداری جدید را با هزینه ۴۵ میلیارد دلار می‌سازد