جنگ، صلح است
جنگ، صلح است
نویسنده : محمد قوچانی منبع: باشگاه اندیشه
«جنگ، صلح است» اين شعارى است كه قهرمان رمان ۱۹۸۴ جرج اورول بارها آن را بر روى ديوار «وزارت حقيقت» كشور مجازى خويش خوانده است. كشورى كه در آن «نادانى، توانايى است» و «آزادى، بردگى». وزارت حقيقت دروغ میپراكند و وزارت عشق از نفرت قانون میسازد.
وزارت فراوانى فقر را تقسيم میكند و سرانجام وزارت صلح، جنگ میكند. كشور مجازى اورول در جهان صنعتى يا اتحاد شوروى بود يا آلمان نازى. در جهان سنتى اما گفته اند كه فاشيسم و كمونيسم امكان تحقق ندارند كه اين دو واكنش بخش هايى از طبقات اجتماعى مدرن به دولت هايى هستند كه دموكراسى، سرمايه دارى و بورژوازى پايههاى آنها به حساب مىآيند. فاشيسم واكنش خرده بورژوازى و كمونيسم واكنش پرولتاريا است.
راست راديكال و چپ راديكال در جامعهیى به وجود میآيند كه راست سنتى و چپ سنتى وجود داشته باشند و در خاورميانهیى كه اصولاً شيوهی توليد صنعتى وجود ندارد و هنوز نهادهاى سنتى حكمفرمايى میكنند، نه دموكراسى شكل میگيرد و نه ديكتاتورى. نه جامعهی باز به وجود مى آيد و نه مخالفان آن و نه فيلسوفى كه اين دو را توصيف و تفسير كند.
آنچه در خاورميانه شكل مى گيرد از دوگانه استبداد و عدالت خارج نيست. يا حاكم عادلى به قدرت مى رسد كه در عين مطلقه بودن از قوه عدالت هم بهرهمند است يا حاكم مستبدى به حكومت مى رسد كه بى بهره از عدل تنها دولتى مطلقه را مستقر مى كند.
خاورميانه در جامعهشناسى سياسى نسبتى با جهان جديد دارد. گرچه شيوهی توليد صنعتى در اين منطقه آسيايى پا نگرفت و نقش فائقهی دولت در تقسيم به آب به موقعيت بى رقيب آن در تقسيم نفت تبديل شد، اما امواج مرتعش مدرنيسم در خاورميانه اين جهان كهن را در هروله ميان سنت و صنعت قرارداد.
ملى شدن منابع عمومى ثروت از نفت تا كانال سوئز سبب شدند نه تنها دولتهاى خاورميانه امكان استقرار دولتى مطلقه را بيابند، بلكه مخالفان ايشان نيز به ايدئولوژى هاى مطلقه روى آورند.
ناسيوناليسم خاورميانه اما پس از پايان عمر رهبران اوليهی خود در خدمت منحطترين دولتها قرار گرفت. قدرت نفت به دولت پهلوى اين توان را داد كه با تأسيس «سرمايه دارى دولتى» زير پوست ادعاهاى ليبراليستى، نظم فاشيستى را تأسيس كند همچنان كه اخلاف ناصر در مصر، سوريه و عراق چنين كردند.
داکتر مصدق نفت را ملى كرد تا آن را از چنگ سرمايهدارى جهانى درآورد اما نمى دانست كه آن را در اختيار شيوهیى منحط از استبداد بازسازى شده شرقى يعنى سرمايه دارى دولتى قرار میدهد.
ديكتاتورى صدام حسين و حافظ اسد نيز از همين جنس بود. نفت جاى ملت را گرفت و به جاى «دولت ـ ملت» پيوند «دولت ـ نفت» ايجاد شد و براى اولين بار در خاورميانه عربى اين جهان سنتى صنعتى نشده، دولت مدرن و استبداد جديد (ديكتاتورى) شكل گرفت.
اگر دولت سنتى در دو صورت حكومت ظلم و حكومت عدل خلاصه مى شد و بسته به شخصيت حاكم عدل و ظلم شكل مى گرفت، دولت جديد دو صورت دموكراسى و ديكتاتورى داشت، اما در خاورميانه تنها ديكتاتورى شكل گرفت. بدين ترتيب، درست بر عكس اروپا كه واكنش حواشى جامعه (خرده بورژواها و پرولتاريا) در برابر مركزيت آن (بورژوازى سنتى و بورژوازى مدرن) سبب پيدايى ديكتاتورى (فاشيستى و كمونيستى) عليه دموكراسى (بورژوايى) شد، در خاورميانه عربى، اين ديكتاتورى بود كه مقدم بر دموكراسى ايجاد شد.
خاورميانه تاريخ را وارونه میخواند. الگوى مهمترين جنبشها و سازمانهاى سياسى اپوزيسيون خاورميانه نيز بر اساس فاشيسم و كمونيسم شكل گرفت. تجربهی تأسيس حزب بعث عراق و سوريه (آميزه سوسياليسم و ناسيوناليسم) نه فقط در سازمان آزاديبخش فلسطين (ساف) مورد توجه قرار گرفت، بلكه در تأسيس سازمان مجاهدين خلق ايران (با گرايش هاى مذهبى بيشتر) هم مشهود بود.
فاشيسم منطقه اى اما در هر دو صورت حاكم و محكوم، پوزيسيون يا اپوزيسيون خويش چه در عراق و سوريه كه حكومت مى كرد و چه در فلسطين كه با حكومت مبارزه مى كرد، اصول سه گانه جرج اورول را رعايت مى كرد. فقر را فراوانى میناميد، نفرت را عشق مى دانست، دروغ را حقيقت مى شمرد و از همه مهمتر جنگ را صلح معرفى مى كرد.
از نظر آنان براى رسيدن به صلح واقعى بايد جنگى فراگير برپا كرد. صلح به دست نمى آيد مگر با از بين بردن عوامل ايجاد كننده جنگ و عمال جنگ نيز همان محافظه كاران و ليبرال هايى هستند كه در دو جناح راست و چپ بورژوازى زندگى را بر حاشيه هاى خويش سخت میگيرند.
به دليل اهميت همين شرايط جنگى است كه هرگز نبايد جبههی مبارزه را تضعيف كرد. بايد با فقر ساخت، از عشق صرف نظر كرد و به جاى عقل ايدئولوژى را در برگرفت و براى زندگى مبارزه كرد.
آنها صورتهاى متفاوتى از جنگ را به مثابه عالىترين شكل حيات اجتماعى پيشنهاد میكردند: در مقام اپوزيسيون مبارزهی مسلحانه و در مقام حاكميت جنگ با همسايه (مانند صدام حسين در عراق).
بدين ترتيب همان گونه كه در اروپا جنگ به جزء ضرورى حيات دولتهاى فاشيستى تبديل شد و شعله جنگ جهانى را بر افروخت در خاورميانه نيز جنگ براى جنبش ها و دولتهاى فاشيستى چنين مقامى يافت. مجاهدين خلق ايران وقتى رژيم پهلوى را سرنگون و خويش را در دولت پس از آن مغبون يافتند، راهى جز اعلام جنگ مسلحانه براى ادامه حيات نيافتند و صدام حسين وقتى خيال اشغال ايران را بر آب يافت، راهى جز حمله به كويت براى تعريف دولت خويش نديد.
اينك اما وارث ناخلف ناصر سرنگون شده است. حافظ اسد كه در اواخر عمر پراگماتيسم را نيز بر ايدئولوژى حزب بعث افزوده بود، درگذشت و فرزند او در موقعيت دشوار تكرار تجربه صدام يا تغيير و تحول قرار گرفته است.
ياسر عرفات تن به نخست وزيرى ليبرال هايى داده است كه جنگ را صلح نمى دانند و مسعود رجوى حتا در خانهی دشمن نيز جاى ندارد. امريكايیها همان گونه كه در ساحل نورماندى پياده شدند تا با دخالت در اروپا برادر بزرگتر خويش را از چنگال فاشيسم نجات دهند، از ساحل خليج فارس وارد خاك خاورميانه شدند تا فاشيسم خاورميانه را نيز نابود كنند.
اين گونه بود كه مجله تايم پس از نيم قرن طرح جلدى تكرارى چاپ كرد: تصوير ديكتاتورى كه دو خط قرمز به صورت مورب آن را قطع كرده بودند.
هر دو صورتى تراشيده و سبيلى برآمده داشتند با اين تفاوت كه يكى آدولف هيتلر بود و ديگرى صدام حسين. با وجود اين افسانه، فاشيسم خاورميانه اى به پايان نرسيده است. اين جهان مانده در انتخاب سنت و صنعت، تا نفت دارد از اين افسون گريزى ندارد. همان زمان كه جمال عبدالناصر سرگرم پايه ريزى مبانى جنبش خويش بود، بنيادگرايان زير پوست دولت او رشد مىكردند. ناصر، سيد قطب را اعدام كرد، اما انديشههاى او معدوم نشد.
جنبش اخوانالمسلمين در مصر به وجود آمد، اما در تمام خاورميانه سنى مذهب رشد كرد. پول ميلياردرهاى حجاز و درس علماى الازهر در يك پيمانه ريخته شدند و شبكهی القاعده شكل گرفت كه پيشواى آن بن لادن عربستانى است و معاون وى ايمنالظواهرى مصرى. اسلام اهل سنت با سنت وهابيت درهم آميخت و از مرز حجاز درگذشت و به آن سوى خليج فارس در پاكستان و افغانستان و سپس آسياى ميانه رسيد. نه تنها مجاهدين افغان درس آموخته الازهر مصر بودند، بلكه طلاب افغان دولت طالبان را تاسيس كردند.
بنيادگرايى در غياب چهرههاى ارشد نسل اول فاشيستهاى خاورميانه عربى (صدام و...) چنان رشد كرد كه اينك پرچم اين نوع نگاه سياسى در خاورميانه را بر دوش دارد. اگر در گذشته آميزه سوسياليسم و ناسيوناليسم حزب بعث را در خاورميانه به موثرترين جنبش سياسى تبديل مى كرد، اينك جمع ادعاهاى جمع گرايانه و تعلقات امت گرايانه سبب مى شود بن لادن در رأس شبكه القاعده به محبوب قلوب جوانان محرومى تبديل شود كه در پاكستان و عربستان جز شهر خويش شهرى را نديده اند. آنان نيز كه ديده اند، چندان از تجدد بد گفته اند كه ميل به ديدار نيابند.
بنيادگرايى همان واكنش اصيل اهالى خاورميانه به جهان مدرن است كه يك بار در اروپا نيز تجربه شد. فاشيستهاى اروپا از فردگرايى مفرط ليبرالها، از احتياط مطلق محافظه كاران و از لفاظى تكرارى سوسياليست هايى كه سه ضلع مثلث بورژوازى اروپا را مى ساختند، به تنگ آمده بودند.
در همان حال كه خواستار عدالت بودند، از سنت نيز دفاع مى كردند و مدافع اقتدار دولت بودند. بنيادگرايى به مثابه همزاد فاشيسم در خاورميانه همان نقشى را عهده دار شده است كه برادر ديگرش در اروپا بر دوش داشت: اعتراض به مدرنيته با ابزار مدرنيته. از همين رو است كه بنيادگرايى با همه ادعاهاى سنتى خويش پديده یى مدرن است. همچنان كه فاشيست ها با تملك ماشين دولت، مدرنترين جنگ ها را راه انداختند. بنيادگرايان با راه اندازى جنبش هاى تروريستى مدرنترين تحولات را رقم مىزنند.
جنبشهاى بنيادگرا به جز در دو كشور ايران و افغانستان تاكنون دولت تشكيل ندادهاند. دولت طالبان دولت مستعجل بود، اما تلاش بنيادگرايان در ايران پس از گذر از ساليان دراز كشمكش داخلى، ايشان با نوگرايان دينى آيندهیى درخشان دارد.
جمهورى اسلامى به معناى اصيل و اوليه خود هرگز دولتى بنيادگرا نبود، اما هسته یى از جنبش هاى بنيادگرا در درون آن حضور داشت كه ريشه در تحولات عصر مصدق داشت. همان گونه كه جنبش اخوانالمسلمين مصر در عصر ناصر شكل گرفت، نهضت فدایيان اسلام ايران نيز در عصر مصدق رونق داشت.
چندى بعد گروهى در شيراز به تبعيت از اخوان مصر خود را حزب برادران ناميد و گرچه هرگز نامور و گسترده نشد، اما در قالب حلقه هايى فكرى به نام آكادمى علوم اسلامى تا انقلاب اسلامى ادامه يافت .
در تاريخ ۲۵ ساله جمهورى اسلامى با وجود قدرت بسيار زياد راستگرايان (محافظه كاران) هرگز بنيادگرايان به قدرتى فائقه تبديل نشدند. اما همواره در تشديد رقابت ايشان با چپگرايان (سوسياليست هاى اسلامى) يا عملگرايان (ليبرال هاى اسلامى) كوشش داشتند تا در غياب محافظه كاران و اصلاح طلبان به تنها قدرت حاكم تبديل شوند. بنيادگرايان ايرانى البته تمايل دارند خويش را عملگرا معرفى كنند اما عملگرايى آنان از جنس همان نام هايى است كه در رمان ۱۹۸۴ ناظر به واقعيتى ديگر بودند.
از نظر بنيادگرايان بهترين دفاع، حمله است. بنيادگرايان عملگرا البته گروهى جنگطلب نيستند، اما براى پيشگيرى از جنگ و ايجاد صلح به ايجاد امنيت براى نظام سياسى فكر مىكنند. در واقع سياست خريد وقت مهمترين استراتژى امنيتى بنيادگرايانى است كه در حكومت قرار مىگيرند.
شناخت بنيادگرايى ايرانى سختترين مرحلهیى است كه تحليلگران جمهورى اسلامى پيش روى دارند. جمهورى اسلامى در حالى به اتهام بنيادگرايى در آغاز انقلاب اسلامى نواخته میشد كه تمايلات نوگرايانه بنيانگذار جمهورى اسلامى مانع از به قدرت رسيدن بنيادگرايان در ايران بود.
ظهور بن لادن جهان را متوجه مصداق اصلى بنيادگرايى كرد چنان كه اينك غرب براى ستيز با هر دوگونه فاشيسم خاورميانهاى (صدام حسين و بن لادن) در دو مرز ايران با افغانستان و عراق تمايل به همكارى با جمهورى اسلامى دارد؛ بدين ترتيب تفاوت آشكار بنيادگرايى در جمهورى اسلامى با بنياد گرايى هاى ديگر آشكار مى شود.
بنياد گرايى ايرانى جدا از مذهب شيعى خود، حتا در صورت قرار گرفتن در موقعيت قدرت و حكومت، صورتى عمل گرايانه دارد. در واقع بنياد گرايان هنگامى كه به قدرت میرسند، واقعبين میشوند. اما واقع بينى آنها مانع از اعتقاد آنها به گزاره «جنگ، صلح است» نمیشود.
در واقع بنيادگرايى عملگرا صورتى پراگماتيستى از اين گزاره است كه امنيت نظام سياسى را تضمين مى كند. به همين دليل است كه ديگر بنيادگرايان خاورميانه به خصوص شبكه القاعده و نيز دولت طالبان با وجود همانندى ظاهرى خويش با اين بنياد گرايان در واقع رقباى اصلى آن شمار مى روند.
قطع روابط ايران و طالبان و اظهارات سران القاعده عليه ايران از نمونه هاى اين رقابت و مخالفت به شمار مى رود. از ديگر سو صحنه عراق پس از سقوط صدام حسين به عرصه اين رقابت ها تبديل شده است.
از يكسو نسل اول فاشيسم خاورميانه (بقاياى حزب بعث) در مقابل امريكا مقاومت مى كنند و از سوى ديگر لايه هاى ديگر اين جنبش در قالب گروه انصارالاسلام (وابسته به القاعده) يا سلفى ها عليه منافع امريكايى ها اقدام مى كنند. اما ضلع سوم کاملاً از ديگران متفاوت است.
شورش جيشالمهدى وابسته به سيد مقتدى صدر بنيادگرايى از همان نوعى است كه مدافع سياست خريد وقت است. در واقع مقتدى صدر نيز مىداند كه نمى تواند امريكايى ها را از عراق براند، اما او فرصتى ايجاد مى كند كه ايالات متحده در فكر گسترش الگوى خويش نيفتد. در واقع قرار است عراق به باتلاقى تبديل شود كه حركت ارتش امريكا را متوقف سازد. بدين ترتيب ما اينك به صراحت میتوانيم به جاى يك نوع بنيادگرايى از انواع بنيادگرايىها سخن بگوييم.
با وجود اين حتا امريكايیها نيز شعار ۱۹۸۴را خوب به ياد دارند: «جنگ، صلح است.» هيتلر در آستانه دستيابى به بمب اتم سرنگون شد. امريكايیها فقط وقتى با تمام قوا وارد جنگ با فاشيسم شدند كه آن را در چند قدمى دسترسى به انرژى هستهاى ديدند.
دستيابى صدام به بمب اتم دروغ بود، اما امريكايى ها مى دانستند اگر صدام را به حال خود رها كنند ممكن است به چنين قدرتى دست يابد. همچنان كه كيم ايل سونگ رها شده به حال خويش چنين شد و اينك جابجايى قدرت او دشوارتر از هر زمان ديگر شده است.
امريكا در پايان جنگ سرد به ديده حسرت در بذل و بخشش هسته اى خود به پاكستان مى نگرد كه اگر دولتى بنيادگرا در پاكستان بر سر كار آيد با سلطه بر بمب اتمى اسلامى، قدرتى جاودان و غيرقابل جابجايى مى يابد. بمب اتم در عصر ما همان آب حيات خضر است كه حكومت ها سر مى كشند.
دستيابى بنيادگرايان به بمب اتم آغاز دورهیى جديد از صلح مسلح در جهان است. در ۵۰ سال گذشته بلوك شرق و غرب همچون امپراتورى هاى ۱۹۸۴ جرج اورول در موازنه یى از وحشت نسبت به يكديگر بسر مى بردند كه مانع از دست يازى آنان به آغاز جنگ مى شد. جنگ ها بجاى جبهه هاى اصلى در جاده هاى فرعى (اعراب و اسرایيل، ايران و عراق، شبه جزيره کوریا، شبه قاره هند و...) رخ مى داد.
از زمان فروپاشى اتحاد شوروى و با پيوستن روسيه به بلوك غرب صلح مسلح پايان يافته و به صلحى همه جانبه و متقابل ميان قدرت هاى جهانى تبديل شده است.
حتا چين نيز به زودى وارد باشگاه غرب مى شود. اما دستيابى بنيادگرايان به توان هسته اى جهان را وارد عصر جديد از صلح مسلح خواهد كرد. بنيادگرايان معتقدند هنوز قدرت اصلى دولتها نه در اقتصاد يا فرهنگ كه در جمعيت و ارتش نهفته است. تقويت نيروهاى نظامى و مبارزه با كاهش جمعيت، برنامه اصلى آنان است.
دستيابى به قدرت هستهاى، مانع از وقوع جنگى به ضرر بنيادگرايان خواهد شد. غرب نابود مىشود اگر شرق نابود شود. اروپا ويران مىشود اگر خاورميانه ويران شود. اگر ارتش اسپانيا از عراق خارج نشود خاك آن به خون كشيده مىشود.
چشم در برابر چشم، گوش در برابر گوش. دستيابى بنيادگرايى به قدرت هسته اى به آن فرصتى طلايى خواهد داد تا در درون كشورهاى تحت سلطهی خويش نيز ديكتاتورى تأسيس كند.در واقع اين تنها توان هسته اى اتحاد شوروى بود كه هفتاد سال ديكتاتورى پرولتاريا را در بلوك شرق سرپا نگه داشت.
اينك از خاك آن ققنوس، پرنده تازهیى سر بر آورده است. پرندهیى كه ترانهى تلخ میخواند: «جنگ، صلح است.»
نویسنده : محمد قوچانی منبع: باشگاه اندیشه
«جنگ، صلح است» اين شعارى است كه قهرمان رمان ۱۹۸۴ جرج اورول بارها آن را بر روى ديوار «وزارت حقيقت» كشور مجازى خويش خوانده است. كشورى كه در آن «نادانى، توانايى است» و «آزادى، بردگى». وزارت حقيقت دروغ میپراكند و وزارت عشق از نفرت قانون میسازد.
وزارت فراوانى فقر را تقسيم میكند و سرانجام وزارت صلح، جنگ میكند. كشور مجازى اورول در جهان صنعتى يا اتحاد شوروى بود يا آلمان نازى. در جهان سنتى اما گفته اند كه فاشيسم و كمونيسم امكان تحقق ندارند كه اين دو واكنش بخش هايى از طبقات اجتماعى مدرن به دولت هايى هستند كه دموكراسى، سرمايه دارى و بورژوازى پايههاى آنها به حساب مىآيند. فاشيسم واكنش خرده بورژوازى و كمونيسم واكنش پرولتاريا است.
راست راديكال و چپ راديكال در جامعهیى به وجود میآيند كه راست سنتى و چپ سنتى وجود داشته باشند و در خاورميانهیى كه اصولاً شيوهی توليد صنعتى وجود ندارد و هنوز نهادهاى سنتى حكمفرمايى میكنند، نه دموكراسى شكل میگيرد و نه ديكتاتورى. نه جامعهی باز به وجود مى آيد و نه مخالفان آن و نه فيلسوفى كه اين دو را توصيف و تفسير كند.
آنچه در خاورميانه شكل مى گيرد از دوگانه استبداد و عدالت خارج نيست. يا حاكم عادلى به قدرت مى رسد كه در عين مطلقه بودن از قوه عدالت هم بهرهمند است يا حاكم مستبدى به حكومت مى رسد كه بى بهره از عدل تنها دولتى مطلقه را مستقر مى كند.
خاورميانه در جامعهشناسى سياسى نسبتى با جهان جديد دارد. گرچه شيوهی توليد صنعتى در اين منطقه آسيايى پا نگرفت و نقش فائقهی دولت در تقسيم به آب به موقعيت بى رقيب آن در تقسيم نفت تبديل شد، اما امواج مرتعش مدرنيسم در خاورميانه اين جهان كهن را در هروله ميان سنت و صنعت قرارداد.
ملى شدن منابع عمومى ثروت از نفت تا كانال سوئز سبب شدند نه تنها دولتهاى خاورميانه امكان استقرار دولتى مطلقه را بيابند، بلكه مخالفان ايشان نيز به ايدئولوژى هاى مطلقه روى آورند.
ناسيوناليسم خاورميانه اما پس از پايان عمر رهبران اوليهی خود در خدمت منحطترين دولتها قرار گرفت. قدرت نفت به دولت پهلوى اين توان را داد كه با تأسيس «سرمايه دارى دولتى» زير پوست ادعاهاى ليبراليستى، نظم فاشيستى را تأسيس كند همچنان كه اخلاف ناصر در مصر، سوريه و عراق چنين كردند.
داکتر مصدق نفت را ملى كرد تا آن را از چنگ سرمايهدارى جهانى درآورد اما نمى دانست كه آن را در اختيار شيوهیى منحط از استبداد بازسازى شده شرقى يعنى سرمايه دارى دولتى قرار میدهد.
ديكتاتورى صدام حسين و حافظ اسد نيز از همين جنس بود. نفت جاى ملت را گرفت و به جاى «دولت ـ ملت» پيوند «دولت ـ نفت» ايجاد شد و براى اولين بار در خاورميانه عربى اين جهان سنتى صنعتى نشده، دولت مدرن و استبداد جديد (ديكتاتورى) شكل گرفت.
اگر دولت سنتى در دو صورت حكومت ظلم و حكومت عدل خلاصه مى شد و بسته به شخصيت حاكم عدل و ظلم شكل مى گرفت، دولت جديد دو صورت دموكراسى و ديكتاتورى داشت، اما در خاورميانه تنها ديكتاتورى شكل گرفت. بدين ترتيب، درست بر عكس اروپا كه واكنش حواشى جامعه (خرده بورژواها و پرولتاريا) در برابر مركزيت آن (بورژوازى سنتى و بورژوازى مدرن) سبب پيدايى ديكتاتورى (فاشيستى و كمونيستى) عليه دموكراسى (بورژوايى) شد، در خاورميانه عربى، اين ديكتاتورى بود كه مقدم بر دموكراسى ايجاد شد.
خاورميانه تاريخ را وارونه میخواند. الگوى مهمترين جنبشها و سازمانهاى سياسى اپوزيسيون خاورميانه نيز بر اساس فاشيسم و كمونيسم شكل گرفت. تجربهی تأسيس حزب بعث عراق و سوريه (آميزه سوسياليسم و ناسيوناليسم) نه فقط در سازمان آزاديبخش فلسطين (ساف) مورد توجه قرار گرفت، بلكه در تأسيس سازمان مجاهدين خلق ايران (با گرايش هاى مذهبى بيشتر) هم مشهود بود.
فاشيسم منطقه اى اما در هر دو صورت حاكم و محكوم، پوزيسيون يا اپوزيسيون خويش چه در عراق و سوريه كه حكومت مى كرد و چه در فلسطين كه با حكومت مبارزه مى كرد، اصول سه گانه جرج اورول را رعايت مى كرد. فقر را فراوانى میناميد، نفرت را عشق مى دانست، دروغ را حقيقت مى شمرد و از همه مهمتر جنگ را صلح معرفى مى كرد.
از نظر آنان براى رسيدن به صلح واقعى بايد جنگى فراگير برپا كرد. صلح به دست نمى آيد مگر با از بين بردن عوامل ايجاد كننده جنگ و عمال جنگ نيز همان محافظه كاران و ليبرال هايى هستند كه در دو جناح راست و چپ بورژوازى زندگى را بر حاشيه هاى خويش سخت میگيرند.
به دليل اهميت همين شرايط جنگى است كه هرگز نبايد جبههی مبارزه را تضعيف كرد. بايد با فقر ساخت، از عشق صرف نظر كرد و به جاى عقل ايدئولوژى را در برگرفت و براى زندگى مبارزه كرد.
آنها صورتهاى متفاوتى از جنگ را به مثابه عالىترين شكل حيات اجتماعى پيشنهاد میكردند: در مقام اپوزيسيون مبارزهی مسلحانه و در مقام حاكميت جنگ با همسايه (مانند صدام حسين در عراق).
بدين ترتيب همان گونه كه در اروپا جنگ به جزء ضرورى حيات دولتهاى فاشيستى تبديل شد و شعله جنگ جهانى را بر افروخت در خاورميانه نيز جنگ براى جنبش ها و دولتهاى فاشيستى چنين مقامى يافت. مجاهدين خلق ايران وقتى رژيم پهلوى را سرنگون و خويش را در دولت پس از آن مغبون يافتند، راهى جز اعلام جنگ مسلحانه براى ادامه حيات نيافتند و صدام حسين وقتى خيال اشغال ايران را بر آب يافت، راهى جز حمله به كويت براى تعريف دولت خويش نديد.
اينك اما وارث ناخلف ناصر سرنگون شده است. حافظ اسد كه در اواخر عمر پراگماتيسم را نيز بر ايدئولوژى حزب بعث افزوده بود، درگذشت و فرزند او در موقعيت دشوار تكرار تجربه صدام يا تغيير و تحول قرار گرفته است.
ياسر عرفات تن به نخست وزيرى ليبرال هايى داده است كه جنگ را صلح نمى دانند و مسعود رجوى حتا در خانهی دشمن نيز جاى ندارد. امريكايیها همان گونه كه در ساحل نورماندى پياده شدند تا با دخالت در اروپا برادر بزرگتر خويش را از چنگال فاشيسم نجات دهند، از ساحل خليج فارس وارد خاك خاورميانه شدند تا فاشيسم خاورميانه را نيز نابود كنند.
اين گونه بود كه مجله تايم پس از نيم قرن طرح جلدى تكرارى چاپ كرد: تصوير ديكتاتورى كه دو خط قرمز به صورت مورب آن را قطع كرده بودند.
هر دو صورتى تراشيده و سبيلى برآمده داشتند با اين تفاوت كه يكى آدولف هيتلر بود و ديگرى صدام حسين. با وجود اين افسانه، فاشيسم خاورميانه اى به پايان نرسيده است. اين جهان مانده در انتخاب سنت و صنعت، تا نفت دارد از اين افسون گريزى ندارد. همان زمان كه جمال عبدالناصر سرگرم پايه ريزى مبانى جنبش خويش بود، بنيادگرايان زير پوست دولت او رشد مىكردند. ناصر، سيد قطب را اعدام كرد، اما انديشههاى او معدوم نشد.
جنبش اخوانالمسلمين در مصر به وجود آمد، اما در تمام خاورميانه سنى مذهب رشد كرد. پول ميلياردرهاى حجاز و درس علماى الازهر در يك پيمانه ريخته شدند و شبكهی القاعده شكل گرفت كه پيشواى آن بن لادن عربستانى است و معاون وى ايمنالظواهرى مصرى. اسلام اهل سنت با سنت وهابيت درهم آميخت و از مرز حجاز درگذشت و به آن سوى خليج فارس در پاكستان و افغانستان و سپس آسياى ميانه رسيد. نه تنها مجاهدين افغان درس آموخته الازهر مصر بودند، بلكه طلاب افغان دولت طالبان را تاسيس كردند.
بنيادگرايى در غياب چهرههاى ارشد نسل اول فاشيستهاى خاورميانه عربى (صدام و...) چنان رشد كرد كه اينك پرچم اين نوع نگاه سياسى در خاورميانه را بر دوش دارد. اگر در گذشته آميزه سوسياليسم و ناسيوناليسم حزب بعث را در خاورميانه به موثرترين جنبش سياسى تبديل مى كرد، اينك جمع ادعاهاى جمع گرايانه و تعلقات امت گرايانه سبب مى شود بن لادن در رأس شبكه القاعده به محبوب قلوب جوانان محرومى تبديل شود كه در پاكستان و عربستان جز شهر خويش شهرى را نديده اند. آنان نيز كه ديده اند، چندان از تجدد بد گفته اند كه ميل به ديدار نيابند.
بنيادگرايى همان واكنش اصيل اهالى خاورميانه به جهان مدرن است كه يك بار در اروپا نيز تجربه شد. فاشيستهاى اروپا از فردگرايى مفرط ليبرالها، از احتياط مطلق محافظه كاران و از لفاظى تكرارى سوسياليست هايى كه سه ضلع مثلث بورژوازى اروپا را مى ساختند، به تنگ آمده بودند.
در همان حال كه خواستار عدالت بودند، از سنت نيز دفاع مى كردند و مدافع اقتدار دولت بودند. بنيادگرايى به مثابه همزاد فاشيسم در خاورميانه همان نقشى را عهده دار شده است كه برادر ديگرش در اروپا بر دوش داشت: اعتراض به مدرنيته با ابزار مدرنيته. از همين رو است كه بنيادگرايى با همه ادعاهاى سنتى خويش پديده یى مدرن است. همچنان كه فاشيست ها با تملك ماشين دولت، مدرنترين جنگ ها را راه انداختند. بنيادگرايان با راه اندازى جنبش هاى تروريستى مدرنترين تحولات را رقم مىزنند.
جنبشهاى بنيادگرا به جز در دو كشور ايران و افغانستان تاكنون دولت تشكيل ندادهاند. دولت طالبان دولت مستعجل بود، اما تلاش بنيادگرايان در ايران پس از گذر از ساليان دراز كشمكش داخلى، ايشان با نوگرايان دينى آيندهیى درخشان دارد.
جمهورى اسلامى به معناى اصيل و اوليه خود هرگز دولتى بنيادگرا نبود، اما هسته یى از جنبش هاى بنيادگرا در درون آن حضور داشت كه ريشه در تحولات عصر مصدق داشت. همان گونه كه جنبش اخوانالمسلمين مصر در عصر ناصر شكل گرفت، نهضت فدایيان اسلام ايران نيز در عصر مصدق رونق داشت.
چندى بعد گروهى در شيراز به تبعيت از اخوان مصر خود را حزب برادران ناميد و گرچه هرگز نامور و گسترده نشد، اما در قالب حلقه هايى فكرى به نام آكادمى علوم اسلامى تا انقلاب اسلامى ادامه يافت .
در تاريخ ۲۵ ساله جمهورى اسلامى با وجود قدرت بسيار زياد راستگرايان (محافظه كاران) هرگز بنيادگرايان به قدرتى فائقه تبديل نشدند. اما همواره در تشديد رقابت ايشان با چپگرايان (سوسياليست هاى اسلامى) يا عملگرايان (ليبرال هاى اسلامى) كوشش داشتند تا در غياب محافظه كاران و اصلاح طلبان به تنها قدرت حاكم تبديل شوند. بنيادگرايان ايرانى البته تمايل دارند خويش را عملگرا معرفى كنند اما عملگرايى آنان از جنس همان نام هايى است كه در رمان ۱۹۸۴ ناظر به واقعيتى ديگر بودند.
از نظر بنيادگرايان بهترين دفاع، حمله است. بنيادگرايان عملگرا البته گروهى جنگطلب نيستند، اما براى پيشگيرى از جنگ و ايجاد صلح به ايجاد امنيت براى نظام سياسى فكر مىكنند. در واقع سياست خريد وقت مهمترين استراتژى امنيتى بنيادگرايانى است كه در حكومت قرار مىگيرند.
شناخت بنيادگرايى ايرانى سختترين مرحلهیى است كه تحليلگران جمهورى اسلامى پيش روى دارند. جمهورى اسلامى در حالى به اتهام بنيادگرايى در آغاز انقلاب اسلامى نواخته میشد كه تمايلات نوگرايانه بنيانگذار جمهورى اسلامى مانع از به قدرت رسيدن بنيادگرايان در ايران بود.
ظهور بن لادن جهان را متوجه مصداق اصلى بنيادگرايى كرد چنان كه اينك غرب براى ستيز با هر دوگونه فاشيسم خاورميانهاى (صدام حسين و بن لادن) در دو مرز ايران با افغانستان و عراق تمايل به همكارى با جمهورى اسلامى دارد؛ بدين ترتيب تفاوت آشكار بنيادگرايى در جمهورى اسلامى با بنياد گرايى هاى ديگر آشكار مى شود.
بنياد گرايى ايرانى جدا از مذهب شيعى خود، حتا در صورت قرار گرفتن در موقعيت قدرت و حكومت، صورتى عمل گرايانه دارد. در واقع بنياد گرايان هنگامى كه به قدرت میرسند، واقعبين میشوند. اما واقع بينى آنها مانع از اعتقاد آنها به گزاره «جنگ، صلح است» نمیشود.
در واقع بنيادگرايى عملگرا صورتى پراگماتيستى از اين گزاره است كه امنيت نظام سياسى را تضمين مى كند. به همين دليل است كه ديگر بنيادگرايان خاورميانه به خصوص شبكه القاعده و نيز دولت طالبان با وجود همانندى ظاهرى خويش با اين بنياد گرايان در واقع رقباى اصلى آن شمار مى روند.
قطع روابط ايران و طالبان و اظهارات سران القاعده عليه ايران از نمونه هاى اين رقابت و مخالفت به شمار مى رود. از ديگر سو صحنه عراق پس از سقوط صدام حسين به عرصه اين رقابت ها تبديل شده است.
از يكسو نسل اول فاشيسم خاورميانه (بقاياى حزب بعث) در مقابل امريكا مقاومت مى كنند و از سوى ديگر لايه هاى ديگر اين جنبش در قالب گروه انصارالاسلام (وابسته به القاعده) يا سلفى ها عليه منافع امريكايى ها اقدام مى كنند. اما ضلع سوم کاملاً از ديگران متفاوت است.
شورش جيشالمهدى وابسته به سيد مقتدى صدر بنيادگرايى از همان نوعى است كه مدافع سياست خريد وقت است. در واقع مقتدى صدر نيز مىداند كه نمى تواند امريكايى ها را از عراق براند، اما او فرصتى ايجاد مى كند كه ايالات متحده در فكر گسترش الگوى خويش نيفتد. در واقع قرار است عراق به باتلاقى تبديل شود كه حركت ارتش امريكا را متوقف سازد. بدين ترتيب ما اينك به صراحت میتوانيم به جاى يك نوع بنيادگرايى از انواع بنيادگرايىها سخن بگوييم.
با وجود اين حتا امريكايیها نيز شعار ۱۹۸۴را خوب به ياد دارند: «جنگ، صلح است.» هيتلر در آستانه دستيابى به بمب اتم سرنگون شد. امريكايیها فقط وقتى با تمام قوا وارد جنگ با فاشيسم شدند كه آن را در چند قدمى دسترسى به انرژى هستهاى ديدند.
دستيابى صدام به بمب اتم دروغ بود، اما امريكايى ها مى دانستند اگر صدام را به حال خود رها كنند ممكن است به چنين قدرتى دست يابد. همچنان كه كيم ايل سونگ رها شده به حال خويش چنين شد و اينك جابجايى قدرت او دشوارتر از هر زمان ديگر شده است.
امريكا در پايان جنگ سرد به ديده حسرت در بذل و بخشش هسته اى خود به پاكستان مى نگرد كه اگر دولتى بنيادگرا در پاكستان بر سر كار آيد با سلطه بر بمب اتمى اسلامى، قدرتى جاودان و غيرقابل جابجايى مى يابد. بمب اتم در عصر ما همان آب حيات خضر است كه حكومت ها سر مى كشند.
دستيابى بنيادگرايان به بمب اتم آغاز دورهیى جديد از صلح مسلح در جهان است. در ۵۰ سال گذشته بلوك شرق و غرب همچون امپراتورى هاى ۱۹۸۴ جرج اورول در موازنه یى از وحشت نسبت به يكديگر بسر مى بردند كه مانع از دست يازى آنان به آغاز جنگ مى شد. جنگ ها بجاى جبهه هاى اصلى در جاده هاى فرعى (اعراب و اسرایيل، ايران و عراق، شبه جزيره کوریا، شبه قاره هند و...) رخ مى داد.
از زمان فروپاشى اتحاد شوروى و با پيوستن روسيه به بلوك غرب صلح مسلح پايان يافته و به صلحى همه جانبه و متقابل ميان قدرت هاى جهانى تبديل شده است.
حتا چين نيز به زودى وارد باشگاه غرب مى شود. اما دستيابى بنيادگرايان به توان هسته اى جهان را وارد عصر جديد از صلح مسلح خواهد كرد. بنيادگرايان معتقدند هنوز قدرت اصلى دولتها نه در اقتصاد يا فرهنگ كه در جمعيت و ارتش نهفته است. تقويت نيروهاى نظامى و مبارزه با كاهش جمعيت، برنامه اصلى آنان است.
دستيابى به قدرت هستهاى، مانع از وقوع جنگى به ضرر بنيادگرايان خواهد شد. غرب نابود مىشود اگر شرق نابود شود. اروپا ويران مىشود اگر خاورميانه ويران شود. اگر ارتش اسپانيا از عراق خارج نشود خاك آن به خون كشيده مىشود.
چشم در برابر چشم، گوش در برابر گوش. دستيابى بنيادگرايى به قدرت هسته اى به آن فرصتى طلايى خواهد داد تا در درون كشورهاى تحت سلطهی خويش نيز ديكتاتورى تأسيس كند.در واقع اين تنها توان هسته اى اتحاد شوروى بود كه هفتاد سال ديكتاتورى پرولتاريا را در بلوك شرق سرپا نگه داشت.
اينك از خاك آن ققنوس، پرنده تازهیى سر بر آورده است. پرندهیى كه ترانهى تلخ میخواند: «جنگ، صلح است.»