از مارکس برای دولت-ملتسازی در افغانستان
دو درس روششناختی از مارکس برای دولت-ملتسازی در افغانستان
بعد از شکست انقلاب کمونیستی ۱۸۴۸، مارکس و انگلس تصمیم به بازنگری شیوههای مبارزه برای تشکیل جامعه کمونیستی کردند. حاصل این بازنگری، مانیفیست کمونیست شد. در مانیفیست کمونیست، دو نکته بیش از همه قابل توجه است؛ اول حرکتهای کمونیستی باید رهبرگرا نباشد، و دوم، حرکتهای کمونیستی نباید با هیچ ایدیولوژیای دیگری ترکیب شود.
اگر به تمام حکومتهایی که در بیش از چهار دهه در افغانستان روی کار آمدند و سقوط کردند نگاه کنیم، درمییابیم که هیچکدامشان رفاه مردم و حکومتداری خوب – آنچه به گمان اغلب غایت تشکیل حکومت است – را در برنامههای اصلی نداشتند. برعکس، بیشتر ایدیولوژی و جایگاه فردی یک شخص، تضمینی برای دوام یک حکومت بوده است. جمهوریت داوود خان بدون برگزاری انتخابات ختم شد، خلاف مفهوم جمهوریت که حق رای و انتقال قدرت به مردم را در نظر دارد. در این جمهوریت، شیوه حکومتداری کماکان مانند شاهی ادامه یافت. حکومت کمونیستی متعاقب او، بیشتر تقابل ایدیولوژیک و تلاش حکومت تزریق یک ایدیولوژی جدید درون جامعه بود و حکومتهای اسلامگرا بیشتر دغدغههای دینی و منافع شخصی و گروهی داشتند تا توجه به نیازهای مردم. جمهوریت اخیر نیز دموکراسی و حقوق بشر را به عوض مرهم گذاشتن روی زخمهای مردم که سی سال جنگ بنیاد زندهگیشان را به باد داده بود، سرلوحه حکومتداریاش قرار داد.
بهوضوح میتوان دید که صلاحیت فردی، جایگاه یک فرد در درون حکومت و تقسیم قدرت مثل شرکت سهامی، جایی برای رفع احتیاجات مردم نمیگذارد. مثال این مورد را میتوان در روایت زلمی خلیلزاد از لویهجرگههای پسابن در کتاب خاطراتش دید. فردمحور بودن این حرکتها، باعث شده تا با از میان رفتن آن فرد، ثبات جنبش از بین برود و در صورت کامیابی، بانی نعمت و رفاه برای تعدادی معدود از افراد شده است. قدرت سیاسی یک شخص دایماً به منفعت یک گروه گره زده شده و خیلی راحت آنها خودشان را حافظ منافع مردم معرفی میکنند. مثال خوب آن قضیه برکناری یک والی در دوره جمهوریت بود که حضور خودش را حفظ حقوق مردم عنوان میکرد.
از حکومت کمونیستی و حرکتهای چپی تا حرکتهای اسلامی که در تلاش براندازی حکومتهای کمونیستی و اسلامی دیگر بودند، تا به اینجای کار، گروه موفق آنچنانکه باید، به دسترخوان مردم نان نیاورده است. ایدیولوژی از مهمترین محرک در براندازیهای حکومتها در چهارونیم دهه گذشته بوده است. بیشتر از تحکیم نظام براساس باورهای گروهی منحیث موفقیت و موضوع جشن و سرور، یاد شده است تا کاهش فقر، آموزش و سهولت در زندهگی مردم.
بعضاً با مواردی روبهرو میشویم که حضور یک فرد در بدنه اصلی قدرت، بعضی حکومتها را تا مرز فروپاشی کشانده است. رهبرگرایی، قایل شدن تقدس سیاسی و تعریف منافع اشخاص منحیث منافع مردم، یکی دیگر از مشخصات روندهای شکلگیری حکومت در دهههای اخیر بوده است. فقر پیروان و غنای رهبران، از مواردی است که در تمام ادوار دهههای اخیر قابل دید است.
سادهتر اگر بیان شود، نه فربه کردن چند تن راه سعادت کل جامعه است و نه عقیده برای مردم آب و نان میشود. تمام این حکومتها دلیل مخالفتشان با حکومتهای قبلی، بیشتر ایدیولوژیک و یا منافع شخصی بوده که منافع جمعی تعریف شده بودند. آنچه ما منحیث یک حکومت نیاز داریم و یا چیزی که به حکومت و حکومتداری اطلاق میشود، دادن حس شهروند بودن، امنیت، امید به آینده و زیرساختسازی برای بقا است. فلسفه وجودی دولت و ایجاد رابطه بین دولت و ملت، نیاز به برنامهها و اقدامات از طرف حکومت دارد تا ملت خود را در مسیر رفاه بیابد. پروسهای که دورنمای آن، نان و آسایش برای همه باشد، ذینفع آن مردم افغانستان هستند و به ملت شدن کمک میکند.
بهصورت واضح، حرکتهای سیاسی خواه برای انتخابات، خواه برای براندازی یک حکومت و تشکیل حکومت جدید، بنیان و اساس آن باید خدمت به مردم باشد. حرکتهای فردمحور و حرکتهای ایدیولوژیک به آنچه اقتضایشان است، میرسند، اما هیچوقت نوشداروی درد مردم نمیشوند. اگر حرکتی دیگر شکل بگیرد، باید اول و آخر آن مردم و اقتضای حال مردم باشد، وگرنه مثل همیشه راهمان به ترکستان ختم میشود.
مجزا بودن یک حرکت سیاسی از موارد ذکر شده، با درنظرداشت ساختار اجتماعی و فرهنگی افغانستان، به باور من یک امر کاملاً ضروری است. با یک نگاه گذرا به مناسبات قدرت و پیشینه حکومتداری در افغانستان، متوجه میشویم که ساختن یک نقشه راه که براساس یک ایدیولوژی یا بر محوریت یک شخص باشد و تضاد منافع ایجاد نکند، یک امر غیرممکن به نظر میرسد. با تجربهای که از انواع مختلف حکومتها داریم، چه ایدیولوژیک و چه فردمحور، تماماً به خاطر ارزش دادن به آنچه هدف تشکیل حکومت نیست، شکست خوردند