مقاومت دو چيست بخش دوم
بخش دوم – مساله مقاومت دوم چیست؟
۴) اسلام معتدل
برای درک سرشت، قلمرو و ضرورتِ «اسلام معتدل»، درک افراطیت دینی اجتنابناپذیر است؛ زیرا این دو مقوله ملازم هماند. افراطیت اصولاً موضوعی در ساحت اندیشه است. به بیان دیگر، افراطیت پیش از همه نوعی نظام اعتقادی است و از این رو، پیش از آنکه در قالب رفتارهای شخصی و گروهی ظهور کند، بهعنوان امر اعتقادی موجودیت مییابد. نکته اصلی این است که این نظام آگاهی حاصل خوانش و شیوههای تفسیری خاصی از متون دینی است، هرچند نقش توطیههای خارجی و استبداد داخلی را نمیتوان در شکلگیری آن نادیده گرفت. افراطیت از میان دو رویکرد تأویلگرا و ظاهرگرا، به ظاهرگرایی ـ آنهم ظاهرگرایی متصلب ـ استوار است و بنابراین، فهم سطحی از قرآن و سنت را برای فهم کل دین در دنیای معاصر، بلکه کل حقیقت بسنده میداند. انتظار افراطیت از دین، انتظار موسّع است که در آن میتوان حتا معالجه بیماریهای بدنی را از دین جستوجو کرد. افراطیت با این تفسیر، عملاً در برابر واقعیت مدرن اعم از: آموزش زنان، مشارکت سیاسی، انتخابات، لزوم رعایت حقوق اقلیتها و غیره قرار میگیرد. فهم منجمد و ظاهری از متن دینی، به اضافه بیتوجهی به شرایط تاریخی، مقاصد شرع، اصل اجتهاد، ضرورتهای جدید و غیره، گروههای افراطی را در حفره گذشتهگرایی متصلب افگنده است. از این رو، تندروان دینی به جای تعامل با واقعیتهای جدیدی که فرارویشان صف کشیده است، به تقابل و ستیزهجویی با آن برخاستهاند و عملاً در صدد نفی آن آستین برزدهاند. اینکه چنین نگرشی چگونه به وجود آمده و شکلگیری آن معلول کدام عوامل تاریخی است، عجالتاً موضوع بحث ما نیست. با وجود این، در تاریخ نزدیک به دوره ما، سه عامل نقش مهمی در اشاعه افراطگرایی در جوامع مختلف اسلامی داشته است:
اولاً استعمار: ورود استعمار به سرزمینهای اسلامی در سده نوزدههم و بیستم که به یمن انقلاب صنعتی اروپا ممکن شده بود، یکی از خاستگاههای اصلی افراطگرایی دینی شناخته میشود. جوامع اسلامی که به سبب توسعهنیافتهگی علمی نمیتوانستند در برابر هژمون آهنین غرب بایستند، ناگزیر شدند بر عنصر ایدیولوژی تکیه کنند. طبیعی است که در چنین شرایطی، تنها اسلام میتوانست خواست جوامع اسلامی را در برابر استعمار برآورده سازد و به آنها در برابر هژمون غرب، متکای دینی و اعتقادی فراهم آورد. ایدیولوژی اسلامی از این نظر، راهی میانبر بود و از ظرفیت موجود در جامعه اسلامی و احساس بیگانهستیزی آن تغذیه میکرد. در چنین بستری بود که افراطیت دینی زاده شد و با آن، مقوله جهاد که در گذشته مساله نسبتاً حاشیهای بود، تبدیل شد به امر مرکزی در دین. استعمار فضای فکری در جوامع اسلامی را بهشدت ایدیولوژیک ساخت و پس از رفتن آن، این فضا همچنان ادامه یافت و این بار، بیش از اجانب و متجاوزان، از خود فرزندان مسلمان قربانی گرفت. در مواجهه با پدیده استعمار بود که دارالعلوم دیوبند که بعدها به صدها مدرسه فرعی توسعه یافت، ایجاد شد. تأسیس مدرسه دیوبند واکنشی بود مقابل هژمون فکری و فرهنگی استعمار بریتانیا. دیوبند از این لحاظ، نقش پردامنهای در شبهقاره هند بازی کرده و امروزه فارغان حقانیه آن یکی از دو رکن اصلی امارت اسلامی در افغانستاناند. ورود استعمار به شبهقاره، افغانستان را نیز با این پدیده درگیر ساخت. کما اینکه انگلیسها از همین مجرا در افغانستان دستدرازی کردند و این کار، احساسات مردم افغانستان را در برابر آنها برانگیخت. جنگ با انگلیسها -بهعنوان بزرگترین قدرت استعماری وقت- موجب شد آموزه جهاد در افغانستان بیش از پیش موضوعیت پیدا کند. «جهاد» ظرفیتی ایدیولوژیک بود که با تغذیه از اعتقادات مردم میتوانست سد استعمار را درهم شکند. از آن پس، عبدالرحمانخان آموزه «جهاد» را به اضافه «تکفیر» و «بغی»، بهعنوان استراتژی دولتی خویش قرار داد و از آن در جهت سرکوب اعتراضهای داخلی سود برد. او که خود با حمایت انگلیسها به قدرت رسیده بود، خودش را حامی جهاد و اسلام میخواند و هرازگاهی از این دو آموزه بهعنوان ابزار توسعه حاکمیت خویش استفاده میکرد. عبدالرحمانخان هزارهها را تکفیر کرد و با استثمار عواطف دینی تودهها، مقاومت کافرستانیها را درهم شکست و موانع را یکی پس از دیگری از سر راه خویش برداشت. هرچند برخورد عبدالرحمانخان با احکام و آموزههای اسلامی تکتیکی بود، اما این سنت همچنان ادامه یافت و اینک در سده بیستویکم بار دیگر توسط طالبان به منصه اجرا گذاشته شده است. میان طالبان و نیای راستین آنها عبدالرحمانخان، شباهتهایی به نظر میرسد که به اختصار برمیشماریم:
۱- عبدالرحمانخان به رغم آنکه به حمایت انگلیس به قدرت رسیده بود، با دیدهدرایی تمام خودش را مدافع مسلمانها و مخالف کفار قلمداد میکرد. اینک برای کسی پوشیده نیست که طالبان نیز در توافقی نیمهسری با ایالات متحده امریکا بر اریکه قدرت تکیه زدهاند و به رغم سیاست تضرع و استغاثه به امریکا، هنوز خود را پرچمبهدست دین و مبارز بلامنازع آزادی میدانند. کمکهای مالی هفتهوار امریکا به طالبان و حمایت دیپلماتیک محافظهکارانه امریکاییها از طالبان نشانههایی است دال بر این مدعا.
۲- عبدالرحمانخان هر اعتراضی در برابر خود را فرو میکوفت. یکی از عوامل پیروزی آن در سرکوب اعتراضات و قیامهای مردمی، حمایت تسلیحاتی هند بریتانوی بود. سلاحهای پیشرفته انگلیسی که از طریق هند به عبدالرحمانخان میرسید، از عوامل مهم موفقیت او در سرکوب معترضان و قیامکنندهگان به حساب میآمد. امروزه طالبان نیز با تصاحب اسلحه و تجهیزات نزدیک به ۸۰ میلیارد دالر امریکایی، بر فرق اعتراضات مردمی میکوبند. شکی نیست که این کار بهصورت عمدی و در توافقی پنهان با امریکا انجام میشود.
۳- انگلیسها پس از جنگ اول با مردم افغانستان به این نتیجه رسیدند که حضور مستقیم نظامی آنها در افغانستان پرهزینه است و از این رو، ترجیح دادند با ایجاد حکومت مورد حمایت خویش، افغانستان را از راه دور اداره کنند. همین اتفاق بار دیگر با امریکاییها تکرار شد. ظاهراً امریکاییها نیز مانند انگلیسیها، کنترل افغانستان از راه دور را هم کمهزینه و هم موفقیتآمیز دانستند و توافق آنها با طالبان به همین منظور انجام شد.
۴- امارت عبدالرحمانخانی در برابر قدرتهای بزرگ با کرنش و تواضع برخورد میکرد، در حالی که در برابر اعتراضات و قیامهای داخلی شمشیر خونریز در کف داشت و داستان کلهمنارهای آن در تاریخ ما بسیار عبرتانگیز است. همین استراتژی پس از نزدیک به یکونیم قرن دوباره با طالبان تکرار میشود.
۵- اصولاً با عبدالرحمانخان بود که «اسلام»، «تکفیر» و «جهاد» بهمثابه ابزار توسعه قدرت و حاکمیت سیاسی درامد و اینک، این سناریو بار دیگر با طالبان تکرار میشود. گوشزد کردن این نکات به منظور آن است که راه حل مسایل افغانستان بدون آگاهی لازم تاریخی ممکن نیست. درک این نکته، ورود به قلمرو مطالعات تاریخی را برای آنهایی که میخواهند اکنون را در پرتو گذشته ارزیابی کنند، اجتنابناپذیر میسازد.
پس از استعمار، تشکیل کشور اسراییل و صدور اعلامیه بالفور، رخدادی بود که مشاعر دینی در جهان عرب و جهان اسلامی را جریحهدار ساخت و حرکتهای اسلامی هویتطلب از آن تغذیه کردند. تأثیر قضیه فلسطین در جهان عرب بسیار پردامنه بود و این تأثیر با شکست اعراب در جنگ ششروزه در برابر اسراییل چندبرابر شد. از آن پس، سوال این بود که چه عواملی باعث شکست در برابر اسراییل شده است. برخی از خطیبان عرب به جای عنایت به عوامل اصلی، بیحجابی زنان عرب را موجب شکست تلقی میکردند. شکست در برابر اسراییل، اعتماد به نفس اعراب را فروریخت و تبدیل شد به نوعی یأس، حس انتقام و سرخوردهگی. این وضع به خودی خود میتوانست زمینههای عاطفی و روانی لازم را برای سربازگیری گروههای افراطی فراهم میآورد. قضیه فلسطین صرفاً به عربها محدود نماند و امروزه نابودی اسراییل یکی از بزرگترین اهداف جمهوری اسلامی ایران شناخته میشود. این رویداد بهعنوان مساله دینی و تاریخی، به سایر حرکتهای اسلامی نیز تسری یافت و در افغانستان نیز عمدتاً به میانجی رهبران نهضت اسلامی که درسخوانده ممالک عربی بهویژه مصر بودند، گسترش یافت. تأثیر این قضیه را بر فضای فکری مردم افغانستان میتوان از دریچه واکنش مردم در برابر اقدام دونالد ترمپ مبنی بر اعلام قدس بهعنوان پایتخت اسراییل، حدس زد.
سومین عامل افراطیت که در تداوم عوامل قبلی قرار میگیرد اما بیش از آنها در رشد افراطیت در خاورمیانه و بهویژه افغانستان مؤثر بوده است، مساله جنگ سرد است. قدرتهای بزرگ، بهویژه امریکا به منظور گرفتن انتقام جنگ ویتنام از شوروی، بیش از مردم افغانستان گروههای تندرو اسلامی را مورد حمایت مالی، نظامی و سیاسی قرار دادند. ایمن الظواهری که اخیراً در اثر حملات هوایی امریکا در کابل کشته شد، از چهرههایی بود که به جرم تندروی در مصر محبوس بود. وی با میانجی امریکا از زندان رها و به افغانستان گسیل شد تا در برابر تجاوز قشون سرخ، به جهاد بپردازد. وضعیت اسامه بن لادن و دیگران نیز به روزگار جنگ سرد پیوند میخورد. این امر، موجب شد که افراطیت بار دیگر از حاشیه به مرکز وارد شود و پس از سقوط شوروی، همچنان ادامه یابد. طالبان حقیقتاً از دل چنین بستری برخاستهاند.
روی این بیان، طالبان را بایستی در تداوم سه تحول بزرگ استعمار، قضیه فلسطین و جنگ سرد ارزیابی کرد. کتاب «الإماره الإسلامیه و نظامها» نوشته عبدالحکیم حقانی که بهتازهگی چاپ و نشر شده است، بهخوبی از چارچوب فکری طالبان پرده برمیدارد. این کتاب چنان هم که برخی از جوانان کممایه ما میپندارند، خامدستانه نیست. حقانی در این کتاب میخواهد چارچوب نظری نظام امارت را در پرتو تاریخ، سیرت نبوی و ادله شرع توضیح دهد. او نظام امارت را از خلفای راشدین تا امارت طالبانی پی میگیرد و ظاهراً میخواهد نشان دهد که امارت طالبان تداوم تاریخی امارت اسلامی است. انباشت دلایل و استنادات دینی او در این کتاب، چنان است که بسیاری از عالمان ما را یارای رویارویی با آن نیست. شاید از اینجا است که طالبان در اقناع و کسب حمایت قشر روحانی جامعه بیش از دیگران موفقتر بودهاند. این موفقیت با توجه به ساختار مشابه مدارس دینی بهعنوان بنگاههای سنتی تکثیر تفکر دینی، غرابت چندانی ندارد.
حالا میرسیم به مساله اصلی و آن اینکه اسلام معتدل چیست؟ آیا اسلام تعدد میپذیرد؟ ویژهگیهایی که بتوان بر پایه آن اسلام معتدل را از اسلام لیبرال و افراطی متمایز ساخت، کدامهایند؟ منابع تاریخی این نوع اسلام کدامهایند؟ اعتدال را چگونه میتوان سنجید؟ نسبت اسلام معتدل با مذاهب فقهی، کلامی و نهاد سیاست چگونه است؟ آیا اسلام معتدل مورد نظر، توانایی اقناع طرفهای مختلف منازعه را دارد؟ پاسخگویی به سوالات پیشگفته، کار سادهای نیست و بنابراین، اگر میخواهیم در تاریکی گام نزنیم و آینده را از همین اکنون ترسیم کنیم، پرداختن به نکات پیشگفته اجتنابناپذیر است.
باری احمدشاه مسعود یکی از شاخصهای اسلام معتدل را کارکرد صلحجویانه آن تعریف کرده و آن را اسلامی دانسته بود که با آن میتوان هم با خود زندهگی کرد و هم با جهان. این شاخص به رغم ظرافت آن، کلی و ناکافی است. کما اینکه، برای ترسیم مرزهای اسلام معتدل صرفاً اشاره به ماهیت صلحجویانه آن نارسا است. نویسنده نیز بدین باور است که نه رویکرد اقلیت لیبرال در جامعه بهشدت مذهبی افغانستان کارگشا است و نه هم روشی که تندروان مذهبی و از جمله طالبان در پیش گرفتهاند. استراتژی آینده مقاومت بایستی چیزی در میان این دو، باشد. با وجود این، روایت اعتدالی از اسلام تصادفی شکل نمیگیرد، بلکه محتاج کار و پیکار فکری-فرهنگی در پرتو استراتژی دینی و فرهنگی است که متأسفانه هنوز خبری از آن در مقاومت دوم شنیده نمیشود.
از سالها بدینسو، خوانش افراطی از دین در بسیاری از دهکدهها و حتا شهرهای افغانستان بازار پررونقی داشته است. کثیری از دینداران ما بیآنکه بدانند، در جنب خوانش افراطی از دین ایستادهاند. رسوخ و نفوذ دین در مناسبات اجتماعی مردم افغانستان چنان است که هرگاه یک شهروند افغانستان در میان دو گزینه یا افراطیت یا بیدینی قرار گیرد، افراطیت را بر لادینی ترجیح خواهد داد. چند سال پیش، پژوهشی میدانی توسط شعبه دانشگاه آزاد اسلامی در کابل صورت گرفته بود و یکی از سوالها از اشتراککنندهها این بود که اگر در میان دو گزینه یا سکولاریسم یا افراطیت قرار بگیرند، کدام یک را برخواهند گزید. بیش از ۹۰ درصد اشتراککنندهگان، گزینه افراطیت را بر سکولاریسم –که ظاهراً آن را نماد بیدینی میدانستند- ترجیح داده بودند. روی این بیان، مدعای سکولاریسم بیش از افراطیت دینی فاقد پایگاه اجتماعی است. بنابراین، شرایط برای طرح روایت سوم در لحظهای که مردم آرامآرام از افراطیت دینی لبریز میشوند، مساعد است. با وجود این، روایت سوم بایستی بخشی از استراتژی مقاومت دوم باشد و طرح این روایت –خواه مقاومت به پیروزی برسد یا نه- امری ضروری و حیاتی است.
۵) فدرالیسم
این روزها با اظهارات اخیر حنیف اتمر در مخالفت با نظام فدرالی، داعیه فدرالیسمخواهی بار دیگر نقل مجالس سیاسی و شبکههای اجتماعی شده است. شماری به آن نهتنها بهعنوان راه حل سیاسی، بلکه راهحل بحران افغانستان مینگرند و عدهای نیز، ایده فدرالیسم را مرادف تجزیهطلبی و خیانت ملی تلقی میکنند. اینکه چه علت یا عللی موجب میشود فدرالیسم اینهمه کانون حبوبغضهای فراوان واقع شود، نکتهای است که در اینجا مجال آن نیست.
فدرالیسم اصولاً نظریهای است معطوف به شکل دولت و مطلوب آن نیز تقسیم دولت به ایالتهای مختلف با تفویض صلاحیت و اختیارات بیشتر است. در فدرالیسم معمولاً قدرت سیاسی به واحدهای کوچکتر تقسیم میشود و در آن، از تراکم قدرت در مرکز به مراتب مختلفی که در کشورهای مختلف متفاوت است، جلوگیری میشود. فدرالیسم عمدتاً از جانب برخی نخبهگان تاجیک و اقوام غیرپشتون مطرح میشود. اینان به فدرالیسم بهعنوان مکانیسمی کارامد در کاستن از میزان قدرت مرکزی مینگرند که در آن مشارکت سیاسی اقوام و مذاهب گوناگون و نیز امکان تبارز هویتهای گروهی و قومی فراهم میآید. این در حالی است که اکثریت نخبهگان پشتون با جانبداری از دولت مرکزی، فدرالیسم را مکانیسمی برای تهدید سلطه تاریخی خویش مینگرند و ظاهراً در این نکته با طالبان همداستاناند.
حالا سوال این است که آیا فدرالیسم میتواند مساله مقاومت باشد؟ به نظر میرسد فدرالیسم به دلایل مختلفی نمیتواند مساله مقاومت دوم قرار گیرد: اولاً، هنوز متنی جدی تولید نشده و پژوهش لازم در باب فدرالیسم صورت نگرفته است. در افغانستان، فدرالیسم نیز مانند بسیاری از داعیههای دیگر، میانتهی و بیعقبه است. از اینجا است که تا هنوز ماهیت فدرالیسم بهدرستی درک نشده و در باب شرایط و امکان آن نمیتوان بهسادهگی نظر داد.
ثانیاً، فدرالیسم طرحی است معطوف به شکل دولت و از این رو، این نکته را که محتوای دولت چه باشد، مهمل میگذارد. بنابراین، بسیار محتمل است که دولتی فدرال باشد، اما با سرشت توتالیتر و استبدادی. روی این بیان، فدرالیزه کردن دولت افغانستان لزوماً به آن ماهیت دموکراتیک نخواهد بخشید.
ثالثاً، اصلاح شکل یا ساختار دولت شاید بتواند بهعنوان بخشی از راهحل سیاسی باشد، اما به هیچوجه کل بحران را پوشش نخواهد داد. تأکید یکسره بر فدرالیزه کردن ساختار، نقش کارگزار را در توسعه سیاسی نادیده میگیرد. ساختار به تنهایی هیچ معجزهای نمیآفریند، مگر اینکه کارگزاران آن بهدرستی عمل کنند. باری هربرت اسپنسر فرانسوی گفته بود که دموکراسی بهترین نظام دنیا است، اما این بهترین نظام به بهترین افرادی احتیاج دارد که در هیچ جای دنیا یافت نمیشود. این جمله را میتوان در باب فدرالیسم نیز به کار بست. انصافاً نظام متمرکز جمهوری نیز اگر کارگزاران شایستهای میداشت، ظرفیتهای کمی برای توسعه نداشت. انتظار توسعه از تغییر ساختار صرف، مثل این است که کسی با تعدیل یا وضع قوانین جدید ترافیکی تصور کند که این قوانین به خودی خود نظم ترافیکی را اعاده خواهند کرد.
رابعاً، افغانستان کشوری است که از فروپاشی سه امپراتوری بزرگ عثمانی، صفوی و مغلی پدید آمده است. از اینجا است که اقوام مختلف این کشور به جاهای دیگری تعلق دارند و این حس تعلق با فدرالیزه کردن کشور –اگر این مبنای فدرالیسم اقوام باشد- بیش از پیش نیرومند خواهد شد؛ وضعیتی که موجبات نفوذ کشورهای مختلف منطقهای را فراهم خواهد آورد و اضافه بر آن، حتا ممکن است به تجزیه کشور بینجامد.
نکته پنجم و فوقالعاده پراهمیت این است که بحران افغانستان صرفاً سیاسی نیست تا بتوان به آن نسخههای صرفاً سیاسی پیچید. لایههای بحران در کشور بسیار عمیق و گسترده است. بنابراین، برنامههای کوچک نمیتواند به بحرانی چنین گسترده پاسخ دهد و از این رو، اگر فرض را بر کارامدی ساختار فدرال نیز بگذاریم، این ساختار صرفاً بخشی از بحران کشور را احتوا خواهد کرد.
روی این بیان، برای عبور از بحران، ابتدا درک بحران ضروری است. درک ناقص از بحران و یا گرفتن شبهمسالهها به جای مساله اصلی، موجب میشود یا نسخه غلط بپیچیم و یا هم نسخهای ناقص، که با آن بخش بزرگی از بحران همچنان ادامه خواهد یافت.
درک بحران
برای گذار از بحران –چنانکه گفتیم- درک بحران ضروری است. اضافه بر آن، مکانیسم گذار از بحران و طرح وضعیت بدیل نیز قدمههای بعدیاند. به بیان دیگر، ابتدا مهم است بدانیم که درگیر بحرانیم و بحران را با تمامی ابعاد آن شناختهایم (شناخت وضع موجود). در گام دوم، توضیح وضعیتی که میخواهیم بدان دست یابیم، بسیار پراهمیت است (وضع مطلوب). قدم سوم، مکانیسم یا نقشه راهی است که میکوشیم با آن از وضع موجود به وضع مطلوب عبور کنیم. اتفاقاً نه درک وضعیت موجود در فقدان تحقیق و تفکر ممکن است و نه هم تعریف وضع مطلوب و ترسیم نقشه راه آن در غیبت علم و اندیشه میسر میشود. از اینجا است که به باور بنده، هر طرحی برای اصلاح یا عبور از بحران بایستی پژوهشبنیاد باشد و این خود، ملازم یک استراتژی فکری و فرهنگی است.
معمولاً کشورهای درگیر جنگ در چند صورت به امنیت و ثبات میرسند: اول، زمانی است که یکی از دو یا چند طرف منازعه بتواند با توسل به زور و خشونت رقبای نظامی خویش را از صحن معرکه خارج سازد و سپس، اختیار و حاکمیت مطلق کشور را تصاحب کند. سراسری شدن حاکمیت یک جناح، بالتبع به جنگ و منازعه خاتمه میدهد و راه را به روی امنیت و ثبات هموار میسازد. حاکمیتی که از طریق غلبه و استیلا بر مقدرات یک جامعه مسلط میشود، ماهیت مردمی ندارد. بسیاری از چنین حاکمیتها عملکردشان خودمحور و خودکامه است و از این رو، خواست، اراده و رضایت مردم برایشان اهمیتی ندارد. با وجود این، غلبه بر حریف و تصاحب قدرت توانسته است در بسیاری از کشورهای خاورمیانه به ثبات و امنیت –هرچند ناعادلانه- بینجامد. نظریه تغلب –که بنده نقد مفصلی بر آن نوشتهام- همواره یکی از دستمایههای حکام متغلب بوده است که با آن مشروعیت دینی خویش را تأمین میکردهاند. تاریخ افغانستان پر است از سلطه غالب بر سرنوشت کشور و نمونه مجسم آن را میتوان در نزاع میان فرزندان تیمورشاه بهدرستی نشان داد.
دوم، دستیابی به صلح و ثبات زمانی است که طرفهای منازعه نتوانند یکدیگر را کاملاً از صحنه نظامی بردارند و جنگ میان طرفهای مختلف عملاً به بنبست برسد. البته محض بنبست جنگ برای جستوجوی راهحلهای دیگر و از جمله راهحل سیاسی کفایت نمیکند. آنچه ممکن است بنبست را در جهت گفتوگو و مذاکره رهنمون شود، تداوم بنبست است. با این هم، ملتی که نمیاندیشد، وقتی با بنبست برخورد کند، به جای آنکه به گشایش گره با مکانیسمهای سیاسی و کمهزینه بپردازد، در بنبست میماند و با آن دامنه جنگ و خشونت همچنان ادامه پیدا میکند.
سوم، حالتی است که اطراف جنگ و منازعه به حدی از رشد عقلانی و خردمندی رسیده باشند که توسل به راهکارهای مسالمتآمیز و آشتیجویانه را بر جنگ و خشونت ترجیح دهند.
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم
(فردوسی)
در میان سه گزینه پیشگفته، به نظر میرسد طالبان هنوز معتقدند که به معضل افغانستان میتوانند با توسل به جنگ، خشونت و سرکوب خاتمه دهند. واقعیت این است که طالبان از نظر نظامی در موقعیتی برتر قرار گرفتهاند. ایدیولوژی جنگطلب به اضافه تجهیزات جنگی پیشرفته و تجربه جنگی بیستساله، سبب شده است که طالبان به استحکام فرمانروایی خویش از طریق جنگ اطمینان داشته باشند. از اینجا است که تاکنون حضور مقاومت را انکار میکنند و با دیدهدرایی آن را چیزی در حد شایعات شبکههای اجتماعی تلقی مینمایند. عبور فکری طالبان از مرحله انکار به اعتراف به مقاومت دوم، مسبوق بر شکست آنها در میدانهای جنگ است و این کاری است که گردانندهگان نظامی مقاومت دوم متصدی آناند.
القصه، نگرانی بنده نه از شکست نظامی در برابر طالبان است و نه هم از ازلی بودن دامنه حاکمیت طالبانی با سازوکارهای موجود. نگرانی من و بسیاری از همنسلان من که شاهد و قربانی دستکم چند تحول نافرجام بودهاند، از چرخیدن دوباره در سایکل تاریخ است و اینکه بحران پس از شکست طالبان نیز ادامه یابد و ما به نقطه استقرار نرسیم.
کجا رویم که سرمنزلی به دست آریم
چو خط دایره انجام ما هم آغاز است
(بیدل)
فراموش نکنیم که اصرار طالبان بر جنگ و غلبه، ریشه در ناخودآگاه تاریخی آنها دارد. کما اینکه اگر ما نیز به جای نخبهگان پشتون میبودیم و به عیان میدیدیم که حاکمیت چندصدساله ما از جانب قوم یا گروهی به چالش کشیده میشود، واکنش نشان میدادیم. از نگاه واقعگرایانه، بسیار طبیعی است که طالبان بر حکومت مرکزی قدرتمند با محوریت خود تاکید میورزند و به جای مذاکره و گفتوگو با معترضان و مخالفان مسلح، به خشونت و زور متوسل میشوند. در نگرش تاریخی بسیاری از نخبهگان پشتون، مقاومت دوم نظیر دولت اسلامی، مقاومت اول و حتا تشکیل نظام جمهوری اسلامی با حضور پررنگ اقوام غیرپشتون، نوعی انحراف تاریخ است که به جای مشروعیت دادن به آن، باید کجی آن را راست ساخت و دوباره بهشکل طبیعی درآورد.
مساله مقاومت
باری به نظر میرسد استراتژی مقاومت دوم بایستی این باشد که طالبان را در عرصه نظامی به بنبست بکشاند و به لحاظ سیاسی و فرهنگی، نخبهگان اقوام و گروههای اجتماعی و سیاسی مختلف را به درک بنبست نظامی یا بحران فرا بخواند. طرفهای مختلف و از جمله طالبان بایست به این نتیجه برسند که معضل افغانستان را نمیتوان از راه نظامی و با اتکا بر زور و خشونت حل کرد. اصرار بر حل نظامی قضیه، پیامدی جز به درازا کشیدن جنگ و حرکت در سایکل تاریخی بحران، ندارد. کما اینکه، روند تاریخ افغانستان با انقلاب ۷ ثور، پیوسته در دوگانه خلق و پرچم، جمعیت اسلامی و حزب اسلامی، امارت طالبان و مقاومت اول و امارت طالبان و مقاومت دوم سیر کرده است. گویی تاریخ افغانستان پس از به قدرت رسیدن احزاب چپی و سپس اسلامی، در دو قطب متعارض جریان یافته که عمدتاً نخبهگان پشتون و تاجیک در رأس این دو قطب متعارض و متخاصم قرار داشتهاند. در این تنازع، نه بخت مطلقاً با قطب پشتونمحور یار بوده است و نه هم تاجیکها توانستهاند کاملاً بر فضا مسلط شوند. شکی نیست که در هر دو طرف این دو قطب، چهرههایی از قطب رقیب نیز وجود داشته است. با وجود این، مساله بر سر محوریت قطبها است و اینکه پیوسته محوریت دو قطب مخالف به دست چهرههایی از پشتونها یا تاجیکها قرار داشته است. بدیهی است که ثبات و امنیت با تضادهای گروهی و نظامی تأمین نمیشود.
زندهگی موضوع اضداد است، صلح اینجا کجاست
با نفس باقی است تا قطع نفس، پرخاش ما
(بیدل)
روی این بیان، تداوم بنبست طی سه یا چهار دهه پسین نشان میدهد که تاریخ افغانستان وارد مرحله تازهای شده است. در این مرحله تاریخی، اتکا بر راهکارهای سنتی نظیر تدویر لویهجرگه، تصاحب قدرت از طریق غلبه، ایجاد دولت یکدست پشتونمحور و غیره نهتنها راهحل نیست، بلکه برعکس بر میزان نارضایتی، اعتراض، جنگ و خشونت خواهد افزود. تجربه چند دهه اخیر افغانستان بهوضوح نشان میدهد که راهکارهای سنتی نتوانستهاند به حل بحران پیشآمده یاری رسانند. یک مثال بسیاری ساده این مدعا، برگزاری جرگه عالمان دینی توسط طالبان است. این جرگه کمترین تأثیری بر مشروعیتبخشی به نظام امارت طالبان نداشت و حتا در سطح داخلی نیز، مقبولیت نظام حاکم را در پی نیاورد.
خلاصه، ما از یکسو با بحرانی مواجهیم که اینک در اثر تداوم تاریخی مزمن شده است و از سویی نیز، کارشیوههای سنتی گذشته کارکردشان را در گشودن گرههای بحران از دست داده است. در روزگاری که بسیاری از جوامع دور و نزدیک از زیستشیوه سنتی و قبیلهای به سود مردمسالاری، عدالت سیاسی و اجتماعی و فیالجمله راهکارهای معاصر عبور کردهاند، پافشاری یکسره بر شیوههای رایج و ناکام گذشته ناموجه است. امروزه بسیاری از چهرههای سیاسی غیرپشتون به شمول برخی از نخبهگان بادرک پشتون بدین باورند که پشتونیزه کردن قدرت به رغم مصالحی که ممکن است به همراه داشته باشد، امری غیراخلاقی و ناعادلانه است. قدرت سیاسی را نمیتوان به کسی صرفاً با این منطق که از فلان قوم خاص است، دودستی تقدیم کرد. رفتار تاریخ نهتنها در افغانستان، بلکه در سطح جهانی نیز تقریباً عوض شده است. از این رو، وجدان نوعی ما اشرافیت قومی و درجهبندی اقوام و گروهها را برنمیتابد و وجدان فردی نیز، بر نادرستی آن گواهی میدهد. امروزه هیچکس نمیتواند به لحاظ اخلاقی به این چرایی که، چرا باید صرفاً یک پشتون حق ریاست داشته باشد، پاسخ دهد. همین مقدار، برای محکومیت اخلاقی گفتمان سیاسی قومگرا کافی است. این گفتمان نهتنها فاقد توجیه اخلاقی است، بلکه کارکرد سیاسی خود را نیز از دست داده است. فیالمثل، بسیاری از نخبهگان تاجیک حاضر نیستند زعامت یک پشتون را به حکم اینکه پشتون است، بپذیرند. همین نکته یکی از متغیرهای اصلی جنگ و بحران در افغانستان است.
حالا که چنین است، باید با نخبههای اقوام گوناگون سخن گفت و آنها را به درک بحران و تغییر در رفتار تاریخ ملتفت ساخت. این کار ملازم تلاشی سیاسی، فرهنگی و علمی است و به نحو خودبهخودی یا تصادفی رخ نمیدهد. درست پس از درک تاریخی مساله است که نوبت به ارایه راهحل میرسد و آن اینکه، چگونه میتوان از بحران جاری موجود خلاصی یافت. در این مقام، مقاومت دوم میتواند همه گزینهها را روی میز بگذارد: از تجزیه تا فدرالیسم، عدالت اجتماعی و غیره. با وجود این، مقاومت دوم بایستی با ارزیابی گزینههای مختلف، یکی را –که همان گزینه مورد نظر یا مساله مقاومت است- مورد تأکید قرار دهد. گزینه مورد نظر باید به لحاظ اخلاقی بر گزینههای موازی برتری داشته باشد و از نظر سیاسی نیز بتواند در حد امکان منافع مشترک ایجاد کند، به نحوی که همه اقوام و گروههای اجتماعی دیگر، پیروی از آن را به مصلحت خویش تشخیص دهند.
پیچوخم حوادث ما را نکرد بیدار
با سنگ برنیامد پهلو به خواب خوردن
بدمستیِ تنعم مغرور کرد ما را
ایکاش سیخ میخورد حرص از کباب خوردن
موقعشناس عصیان ذلتکشِ خطا نیست
می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن
(بیدل