بخش اول – مساله‌ مقاومت دوم چیست؟

 

بخش اول – مساله‌ مقاومت دوم چیست؟

این سوال که «مساله‌ مقاومت دوم چیست؟» حقیقتاً جدی است. مقاومت به‌عنوان حرکتی که امروزه جایگاه سیاسی و بین‌المللی آن قابل اعتنا است، نمی‌تواند در افق‌ تاریک گام بزند و چشم‌اندازی نسبت به مطلوبات آینده‌ خویش نپرورد. ظاهراً به نظر می‌رسد که حجم و نیز نوع انتظارات از مقاومت دوم متفاوت است. شماری فکر می‌کنند که احیای قدرت تاجیکان بایستی مساله‌ اصلی مقاومت باشد، در حالی برخی دیگر -هرچند اندک‌شمارند- جدایی دین از سیاست (سکولاریسم سیاسی) را مطلوب یا مساله‌ اصلی مقاومت می‌پندارند. بدین‌سان، تجزیه‌ کشور و ایجاد یک واحد سیاسی مستقل، دست‌یابی به خوانش معتدل از اسلام، فدرالیسم و غیره گزینه‌های بعدی‌اند که فی‌الجمله، هر یک طرف‌دارانی در میان نخبه‌گان و توده‌های جامعه‌ ما دارد.

در این نوشته، گزینه‌های پیش‌گفته یکان‌یکان توضیح و آسیب‌شناسی شده و به منطق و خاستگاه تاریخی آن‌ها نیز اشاراتی صورت گرفته است. سپس در پایان، گزینه‌‌ای که می‌تواند به‌عنوان مساله اصلی مقاومت قرار گیرد، طرح و تبیین شده است (روش سبر و تقسیم). این نوشته، با استمداد از فلسفه‌ تاریخ و تحلیل تحولات تاریخی پسین، می‌کوشد دریچه‌‌ای باز کند بر درک وضعیت جاری کشور، و به دنبال دست‌یابی به نسخه‌‌ای‌ است که بتوان با آن به حل سیاسی و عادلانه‌ قضیه به منظور گذار از چرخه‌ بحران و دست‌یابی به وضعیتی جدید و مطلوب، نزدیک شد.

مساله مقاومت دوم چیست؟

در روش تحقیق گاهی میان «سوال» و «مساله» فرق می‌گذارند. سوال از این نظر عام است و به هر پرسشی خواه قبلاً پاسخی به آن داده شده است یا نه، سوال اطلاق می‌شود. مساله اما گونه‌‌ای از سوال است که تا کنون پاسخ نیافته است. سوال ممکن است پاسخی داشته باشد که سوال‌کننده از آن بی‌اطلاع است؛ اما مساله اصولاً بی‌پاسخ است و پژوهشگر می‌خواهد به آن با استناد به منابع و مواد خاص و با به کار بستن روش‌های ویژه‌‌ای، پاسخ دهد. روی این بیان، آن‌چه در باب مقاومت دوم مطرح می‌شود، «مساله» است تا «سوال». کما این‌که هنوز روشن نیست سوالیه‌ کلانی که مقاومت دوم به دنبال حل نهایی آن است، چیست؛ زیرا تا کنون هیچ متن فخیم و قابل اعتنایی ـ جز یک منشور کلی و نارسا ـ در این زمینه تولید نشده است.

با این مقدمه، برمی‌گردیم به نکته‌ اصلی و آن این‌که «مساله مقاومت چیست؟» در این باب، فراموش نکنیم که میان دو جمله‌ی «مساله مقاومت دوم چیست؟» و «مساله مقاومت دوم چه باید باشد؟» فرق وجود دارد. انصافاً در هر دو مورد مردم در تاریکی قرار دارند و به‌درستی به چیستی و بایستی مساله مقاومت آگاهی ندارند. با وجود این، در باب این‌که مساله مقاومت دوم چیست، شما بیش از ما و آن‌هایی که خارج از بازی‌های پیچیده‌ قدرت‌اند، واقف‌اید. نکته‌‌ای که من مایلم بدان بپردازم، این ست که مساله مقاومت دوم چه باید باشد. در این باب گزینه‌هایی را می‌توان مطرح کرد که هر یک را یکان‌یکان برمی‌شماریم:

۱‌‌- احیای قدرت تاجیکان

معمولاً تاریخ را به دوره‌های مختلفی چون: دوران باستان، قرون جدید و دوره‌ معاصر دسته‌بندی می‌کنند. این دسته‌بندی نشان می‌دهد که حرکت زمان ‌همیشه پیوسته نیست، بلکه هرازگاهی دچار گسست می‌شود. اساساً این گسست‌ها است که یک دوره‌ تاریخی را از دوره‌ تاریخی دیگر جدا می‌سازد. هر دوره‌ تاریخی ویژه‌گی‌هایی دارد که آن‌ را از دوره یا دوره‌های ماقبل تفکیک می‌کند. این‌گونه است که نگاه ادواری بر تاریخ غلبه یافته است و امروزه تاریخ هر کشوری، از جمله افغانستان، نیز به دوره‌های مختلفی دسته‌بندی می‌شود. دوره‌‌ معاصر تاریخ افغانستان از سال ۱۷۴۷ و تأسیس امپراتوری درانی تا زمان حاضر را احتوا می‌کند.

القصه، حضور تاجیکان (البته تاجیک به معنای فرهنگی آن) در افغانستان پیش از دوره‌ معاصر، تا حد زیادی پررنگ توصیف می‌شود. گویی تاجیک‌ها با تاسیس امپراتوری درانی و بعداً تشکیل دولتی به نام افغانستان در اواخر سده‌ نوزد‌هم، از صحنه‌ تاریخ کنار زده شدند و جز در دو لحظه‌ کوتاه، حضور پررنگ نداشته‌اند. این‌که چه دلایلی موجب شده است تاجیک‌ها اقتدار گذشته‌‌شان ‌را – که خود محل بحث است ـ از دست بدهند، بحث مستقلی می‌طلبد. نکته‌ پراهمیت این است که تاجیک‌ها به رغم حضور کم‌رنگ در میدان‌های سیاست، همواره زعامت فرهنگی جامعه را برعهده داشته‌اند. زبان فارسی از احمدشاه درانی تا دوره‌ امانی همچنان زبان رسمی دربار بود و اضافه بر آن، به‌عنوان زبان مشترک اقوام و گروه‌های مختلف اجتماعی افغانستان شناخته می‌‌شد. در ربع اول سده‌ بیستم -که اوج تفکر ناسیونالیستی بود- اندیشه‌ ناسیونالیستی –توسط محمود طرزی- وارد افغانستان شد و سپس به‌عنوان بخشی از استراتژی دولتی قرار گرفت. ناسیونالیسم در افغانستان -به تبع ترکیه- یکی از مولفه‌های هویت ملی را بر «افغان بودن» نهاد. این مولفه بعداً توسط دستگاه دولتی به‌سرعت تکثیر شد و هزینه‌های هنگفتی به توسعه‌ زبان پشتو اختصاص یافت. افزون بر این، روپیه‌ کابلی به افغانی تغییر نام یافت و «پشتو تولنه» به هدف تقویت و توسعه‌ زبان پشتو ایجاد شد. روی‌هم‌رفته، تاجیکان که قبلاً زعامت سیاسی را از دست داده بودند، زعامت فرهنگی‌شان نیز در معرض هژمون و خطر قرار گرفت. در این‌جا بود که تاجیک‌ها از یک گروه اجتماعی رابط میان اقوام و گروه‌های اجتماعی دیگر، تبدیل شدند به گروهی معترض و طرف منازعه. با شکست دولت امانی و تصاحب قدرت توسط امیر حبیب‌‌الله کلکانی، تاجیک‌ها به‌عنوان تنها گروه اجتماعی مدعی قدرت ظهور کردند. این حیثیت جدید تاریخی بالطبع هژمون قومی  نخبه‌گان پشتون را به چالش می‌کشید و از این‌جا بود که لشکری فراوان به رهبری نادرشاه با سازوبرگ وافر و حمایت‌های خارجی گرد هم آمد و سرانجام به دولت مستعجل کلکانی پایان داد. خدعه‌بازی نادرخان در برابر حبیب‌الله کلکانی و سیاست زمین‌سوخته‌ نیروهای تحت فرمان او در شمالی، زخمی شد که تا هنوز که هنوز است التیام نیافته و در ناخودآگاه تاریخی ما دهان باز کرده است. از آن پس، مرحله‌ تاریخی تازه‌‌ای گشوده شد (دوره‌ مصاحبین) که بعداً بساط آن با کودتای هفت‌ ثور ۱۳۵۷ خورشیدی برچیده شد.

اشغال افغانستان توسط قشون سرخ شوروی موجب شد که گروه‌های اجتماعی غیرپشتون دوباره وارد مناسبات سیاسی و نظامی شوند و نتیجه‌ آن در سال ۱۹۹۱ ترسایی به‌شکل دولت اسلامی به رهبری استاد ربانی آشکار شد. جنگ‌های تحمیلی داخلی آزمونی بود که با آن جایگاه گروه‌های اجتماعی، قومی و سیاسی محک زده می‌شد. شماری از تاجیک‌ها به این دوره‌ دشوار تاریخی به‌عنوان مرحله‌‌ای درخشان از تاریخ سیاسی، نظامی و اجتماعی خویش می‌نگرند؛ تاریخی که مقاومت اول تداوم آن بود و سرانجام به حضور قابل توجه نیروهای مقاومت در شکل‌گیری جمهوری اسلامی در دهه‌ ۸۰ و ۹۰ خورشیدی منتهی شد. از این‌جا بود که سقوط نظام جمهوری در کشور برای گروه‌های اجتماعی و اقوام غیرپشتون بسیار سنگین تمام شد؛ زیرا با آن سازوکارهای دموکراتیک و ارزش‌هایی مانند: انتخابات، مشارکت سیاسی، ایجاد فرصت‌های برابر و غیره رخت بربست و در نتیجه‌ آن، عقب‌گشتی رخ داد به نوع حاکمیت پشتون‌محور عبدالرحمانی که در آن برادر بزرگ در جایگاه پدر تکیه زده و به‌نحو دل‌بخواهی، غیر‌عادلانه و نامتناسبی به انحصار گسترده و تقسیم محدود قدرت سیاسی دست می‌زند.

روی این بیان، طرح احیای قدرت تاجیکان بر این بنیاد استوار است که مساله مقاومت بایستی احیای قدرت از‌دست‌رفته‌ تاجیکان باشد. تاجیک‌ها بایستی به‌عنوان طرف اصلی امارت پشتون‌محور طالبانی، امارت طالبان را در میدان‌های نظامی درهم شکسته و یا به بن‌بست بکشانند تا زمینه‌ ورود دوباره‌ آن‌ها از حاشیه به مرکز قدرت فراهم شود. صورت‌های رادیکال این نگرش معتقد است که در برابر طالبان بایستی از سیاست خود آن‌ها بهره برد و به انتقام‌گیری و کارشیوه‌ حذف متوسل شد. این ایده از جهات مختلفی نادرست است. به این منظور، به دلایل زیر می‌توان توجه کرد:

اولاً این‌که طرح احیای قدرت تاجیکان نوعی تفکر فاشیستی است که در آن اقوام دیگر، به‌ویژه اوزبیک‌ها، هزاره‌ها و سایر گروه‌‌های اجتماعی خرد و بزرگ در مناسبات سیاسی نادیده گرفته می‌شوند. برای درک پیامدهای چنین تفکری، کافی است باری به پیامدهای فاجعه‌بار نازیسم، قوم‌گرایی عربی، قوم‌گرایی سوری، نهضت ترکان جوان و غیره در جهان اول و سوم نظر اندازیم. آنگاه به‌درستی خواهیم دید که تجربه‌ کشورهای دیگر از چنین نگرشی چگونه بوده است و پیامدهای آن به کجا انجامیده است.

دوم، احیای قدرت تاجیکان، تاجیک‌ها را به‌عنوان گروهی فرض می‌گیرد که حد و مرز تیوریک آن کاملاً روشن است. بعضاً تاجیک در قالب کوچک‌تری به نام قوم تعریف می‌شود که به یک معنا، فروکاستن دایره‌ شمول خود است در برابر گروهی که می‌کوشد دامنه‌ تعریف خویش را به‌شکل روزافزون توسعه بخشد. اگر معنای قوم را بر «DNA» مشترک بگذاریم و آن را به مفهومی کاملاً زیست‎شناختی به‎ کار ببریم، باز هم در مورد تاجیکان قابل صدق نیست؛ زیرا تحولات تاریخی، مهاجرت‌ها، آمدن یونانیان، فتح اعراب، تهاجم چنگیز و غیره جایی برای توجیه مفهوم بیولوژیک قوم نمی‌گذارد. شجره‌شناسی تاجیکان ریشه‌‌های مختلفی دارد که با آن، اثبات این‌که همه‌ تاجیک‌ها به یک پدر مشترک وصل می‌شوند را ممتنع می‌سازد. اگر قومیت را به معنای فرهنگی در نظر گیریم، بازهم اطلاق آن در مورد تاجیکان –شاید به دلیل تفاوت‌های فرهنگی گسترده- کار ساده‌‌ای نیست. بدین‌سان، زبان فارسی نیز نمی‌تواند مقوم هویت تاجیکان باشد؛ زیرا گویش‌وران این زبان عملاً از محدوده‌ گروه اجتماعی خاصی که امروزه تاجیک نامیده می‌شود، فراتر رفته است. شما شاید بتوانید پشتون‌ها را هم به دلیل وحدت زبانی و هم از نظر شجره‌شناسی و وحدت فرهنگی فراگیر، «قوم» تلقی کنید؛ اما کاربست قوم در مورد تاجیکان امری مخاطره‌آمیز و ناسنجیده است. داعیه‌داران احیای قدرت تاجیکان با گره‌های نظری زیادی از این‌دست مواجه‌اند که تا هنوز پاسخ نیافته است.

نکته‌ سوم این‌که احیای قدرت تاجیکان داعیه‌‌ای تعصب‌آمیز است و از این‌ رو، در برابر آموزه‌های فراگیر اسلام قرار می‌گیرد. اسلام اصولاً به برابری انسان‌‌ها تصریح دارد و در آن انتساب‌های قومی و اجتماعی نه مایه‌ برتری و امتیاز است و نه هم موجب خفت و فرودستی. اسلام عصبیت قومی و گروهی را درهم می‌کوبد و این نکته به‌آسانی می‌تواند به‌عنوان ابزار سرکوب قدرت حاکم در برابر مدعیان احیای قدرت تاجیکان درآید. برای درک این موضوع، کافی است باری به سرنوشت رقت‌بار محمد‌طاهر بدخشی، بحرالدین باعث و سایر پیشگامان نهضت ستم ملی بیندیشیم و عبرت بگیریم.

نکته‌ چهارم، ایده‌ احیای قدرت تاجیکان به داعیه‌‌ای فرا می‌خواند که خود در برابر آن قدعلم کرده است. اگر احیای قدرت تاجیکان «مطلوب» است، چرا تلاش طالبان در جهت بازگشت پشتون‌ها در محور قدرت نامطلوب باشد؟ تردیدی نیست که شماری از پژوهشگران پشتون‌گرا که به تحولات دست‌کم یک سده‌ پسین افغانستان اشراف دارند، آن‌چه را که تاجیکان دوره‌ درخشان حضور سیاسی خویش توصیف می‌کنند، آن‌ها به‌عنوان «زوال قدرت پشتون‌ها» و تحشی‌شان از مرکز قدرت می‌نگرند. حالا اگر احیای قدرت تاجیکان داعیه‌‌ای برحق است، آیا نمی‌توان بر پایه‌ آن رفتار سیاسی و ساختار پشتون‌محور و ایدیولوژیک طالبان را نیز برحق دانست؟ شما نمی‌توانید در قبال قضایا با دو معیار متفاوت داوری کنید. برخورد دوگانه با قضایا، از عهده‌ ایراد‌هایی که ممکن است از این ناحیه ظهور کند، برنمی‌آید و تبعاتی دارد که در این‌جا نمی‌توان سنجید.

نکته‌ پنجم و نهایی این‌که، طرح احیای قدرت تاجیکان بیش از آن‌که راه‌حلی باشد به گره درهم‌پیچیده‌ سیاسی افغانستان، خود بخشی از معضل سیاسی کشور است. قومی کردن و انحصاری کردن داعیه‌ قدرت، به معنای نهادینه کردن بحرانی است که هم‌اکنون با آن درگیریم.

۲- سکولاریسم (جدایی دین از سیاست)

برخی از گروه‌های اندک اما پرطمطراق دیگر مدعی‌اند که بایستی سکولاریسم مساله مقاومت باشد. اینان که ظاهراً از ماهیت خشونت‌آمیز و بی‌فرجام حرکت‌های جهادی و دینی سرخورده‌ شده‌اند، تفکیک میان اسلام و سیاست را حلال گره فروبسته‌ معضل افغانستان می‌‌پندارند. این طیف سیاسی شدن اسلام را (ورود اسلام به عرصه‌های سیاسی) طی کمابیش یک سده‌ اخیر، عامل اصلی جنگ و ناهنجاری کشور تعریف می‌‌کنند. در این نگاه، اگر چنان‌که خط اسلام را از سیاست جدا سازیم، روند توسعه آغاز خواهد شد و مانعی که از رهگذر دخالت اسلام در عرصه‌های سیاسی پیش آمده است، از میان برداشته می‌شود. این طرح از جهات بسیاری قابل ملاحظه است:

اولاً، این‌که مدعیان سکولاریسم در افغانستان عمدتاً در غیاب فهم و آگاهی لازم از این مقوله به ‌سر می‌برند. هنوز روشن نیست تفکیک میان اسلام و سیاست، چگونه تفکیکی است. آیا این تفکیک، ماهیت جامعه‌شناسانه دارد و به معنای تفکیک نهادهای دینی از نهادهای سیاسی است و یا این‌که تفکیک مزبور، تفکیک میان دو قلمرو دین و علم است؟ تا کنون شاید متنی جدی در باب توجیه سکولاریسم در افغانستان تولیده نشده است (و یا این‌که من با آن برنخورده‌ام) و درک این نکته نشان می‌دهد که داعیه‌ سکولاریسم در این کشور شاید به پیمانه‌ داعیه‌ عدالت سوسیالیستی میان‌تهی و بی‌عقبه است.

دوم، طرح سکولاریسم به‌عنوان مساله مقاومت، مقاومت را از تسلسل تاریخی آن خارج می‌سازد؛ زیرا این داعیه هیچ نوع سنخیتی با داعیه‌ مقاومت اول ندارد. سکولاریسم نه مدعای آمر صاحب احمدشاه مسعود بود و نه هم ایده‌ مطلوب استاد برهان‌الدین ربانی. از جهت دیگر، جهاد در برابر شوروی که بالمآل به حضور پررنگ گروه‌های اجتماعی غیرپشتون در صحنه‌ سیاسی منجر شد، ماهیت دینی داشت تا سکولار (غیردینی). از این‌ رو، آن‌هایی که سکولاریسم را به‌عنوان مساله مقاومت دوم پیشنهاد می‌کنند، عمداً رشته‌ اتصال خویش را با تاریخ مبارزات چند دهه‌ اخیر فرومی‌گُسلند.

سوم، داعیه‌ سکولاریسم خواست توده‌ها و یا باورهای دینی عامه را دست‌کم می‌گیرد. شما نمی‌توانید در کشوری که باور عمومی مردم بر تعامل دین و سیاست است، یک‌شبه عَلم سکولاریسم برافرازید و آن را به‌عنوان استراتژی اصلی مقاومت دوم تعریف کنید. طرح سکولاریسم به‌عنوان مساله مقاومت دوم،  مقاومت را از پایگاه‌‌های اجتماعی آن خلع می‌کند و اعتماد عمومی را به این جریان شدیداً صدمه می‌رساند. حکومت دینی در جامعه‌‌ای که دین تا لایه‌های زیرین مناسبات اجتماعی آن رخنه کرده ‌است، غیردموکراتیک است. شاید از این‌جا است که اجرای سکولاریسم در شماری از کشورهای اسلامی مانند ترکیه‌ زمان اتاترک، توأم بوده است با ابزار سرکوب و خشونت. اتاترک راهی جز این‌که به سرکوب و خشونت متوسل شود، نداشت؛ زیرا اجرایی کردن برنامه‌ سکولار در کشوری که بستر اجتماعی آن دینی است، حرکتی غیرطبیعی است و از این ‌رو، برای انجام آن باید به فصل تازه‌‌ای از خشونت‌ها دست زد. افزون بر این، سکولاریسم به دلیل عدم مقبولیت اجتماعی، ظرفیت بسیج‌سازی مردم در برابر امارت طالبان را ندارد. چنین طرحی، به معنای خلع سلاح خود است در برابر گروهی که با تمام توش‌وتوان از ظرفیت ایدیولوژیک دین در جهت سرکوب مخالفان و توسعه‌ حاکمیت خود بهره می‌برد. روی این بیان، سکولاریسم‌خواهی‌ حرکتی مخاطره‌آمیز است و این‌که شما پیوسته از آن احتراز کرده‌اید، عملی ستودنی و دوراندیشانه است.

چهارم، سکولاریسم‌خواهی به‌آسانی می‌تواند راه را بر تکفیر نیروهای مقاومت باز کند. کما این‌که طالبان با ساختار فکری عقب‌افتاده و راکد و نیز تأثر از رویکردهای سلفی و دیوبندی کاملاً مستعد آن‌اند که سکولارها را یک‌سره با چوب تکفیر برانند و از صحنه به‌در کنند. گفته می‌شود تکفیر برای بار اول با عبدالرحمان خان وارد مناسبات سیاسی شد. وی به‌خوبی توانست از تکفیر به‌عنوان ابزار ایدیولوژیک سرکوب هزاره‌ها بهره ببرد. سکولاریسم‌خواهی در وضعیتی که مقاومت دوم هنوز در ضعف به سر می‌برد، دادن کارد به دست مدعی است. اگر مساله مقاومت جدایی دین از سیاست باشد، طالبان به‌عنوان کاپی نظام عبدالرحمان خان، به‌ساده‎گی می‌توانند مقاومت‌گران را باغی نه، بلکه کافر بخوانند. این‌که تبعات تکفیر و به‌ویژه تکفیرهای سیاسی چیست و به چه فجایعی ممکن است بینجامد، از حدس مدعیان خارج‌نشین سکولاریسم بیرون است.

پنجم، سکولاریسم به‌عنوان مساله مقاومت، حرکتی رادیکال است و درست در جهت مخالف جریان طالبان قرار می‌گیرد. طالبان یک‌سره در صدد تعمیم دین بر همه‌ سطوح حیات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و حتا فرهنگی جامعه‌اند، در حالی ‌که سکولاریسم –البته در هیأت ستیزه‌جویانه‌ آن- درست در نقطه مخالف آن مشی می‌کند. طرح سکولاریسم به‌عنوان مساله مقاومت، به معنای دفع افراط با تفریط است و این خود می‌تواند به میزان افراطیت، خطرناک و ویرانگر باشد. این‌که چگونه می‌توان در خطی میانه حرکت کرد و طرحی ارایه داد که در آن نه دین مانع توسعه شود و نه هم توسعه ملازم کنار زدن دین تلقی گردد، موضوعی مستقل است که در این‌جا مجال پرداختن به آن نیست.

ششم، سکولاریسم‌خواهی فراموش می‌کند که بخش بزرگی از ناکامی‌های تاریخی ما بیش از آن‌که حاصل جمع میان دین و سیاست باشد، محصول فقدان عقلانیت سیاسی و سودای سربالای سیاست‌گزاران است. شما همین فرصت بیست‌ساله‌ اخیر را در نظر بگیرید. آیا می‌توان اختلاس، فساد فزاینده، تعصب قومی و مذهبی، انحصار قدرت، منفعت‌طلبی شخصی و صدها عامل دیگری را که سرانجام به سقوط نظام جمهوری انجامید، نتیجه‌ دخالت دین در عرصه‌های سیاسی توصیف کرد؟ انصافاً دین نقش چندانی در سیاست‌گزاری‌های دولت جمهوری طی دو دهه‌ اخیر نداشت. نه مناسبات منطقه‌‌ای ما بر‌اساس نگرش دینی استوار بود و نه هم حضور نیروهای خارجی و انعقاد پیمان امنیتی با امریکا بر‌بنیاد اولویت دینی صورت می‌گرفت‌. با وجود این، سازوکارهای دموکراتیک رفته‌رفته به لجن کشیده شد و برعکس آن‌چه انتظار می‌رفت، فرصت‌ها به چالش تبدیل گردید. هیچ‌یک از این عوامل از اسلام ناشی نشده بود، بلکه درست در نقطه‌ مقابل این دین حنیف قرار داشت. انصافاً در کشوری که سواد عمومی در نازل‌ترین سطح آن قرار دارد و اضافه بر آن، اصول اخلاقی آن به‌شدت فروریخته باشد، نه دین راهی است برای برون‌شد از بحران و نه هم سکولاریسم می‌تواند به نتیجه‌ مطلوب بینجامد. از این‌جا است که به باور نویسنده، هر طرحی برای اصلاح سیاسی که در آن اصلاح فکری و فرهنگی در دستور کار قرار نگیرد، شبیه پاشیدن بذر در کویر است و به ثمر نخواهد نشست.

۳- تجزیه‌خواهی

شماری بدین باورند که مساله مقاومت باید تجزیه‌ افغانستان باشد. در این نگاه، تجزیه‌ افغانستان راه‌حلی است که برای یک بار و همیشه به سلطه‌ قومی نخبه‌گان پشتون خاتمه دهد. گره معضل قدرت در افغانستان را بایستی با ناخن تجزیه گشود و کشوری جدید با هویت، زبان، جغرافیا و جمعیت جدید پدید آورد. تجزیه‌خواهی از این نظر، داعیه‌‌ای است که در برابر هژمون نخبه‌گان پشتون مطرح می‌شود. کما این‌که نخبه‌گان پشتون بیش از آن‌که به تقسیم عادلانه‌ قدرت و مشارکت سیاسی اقوام و گروه‌های اجتماعی دیگر علاقه‌مند باشند، به دنبال اعاده‌ سلطه‌ خویش بر اقوام و گروه‌های اجتماعی غیرپشتون‌اند. افزون بر این، تفاوت فرهنگی پشتون‌ها و سایر اقوام افغانستان چندان است که زیست مسالمت‌آمیز آن‌ها را در جغرافیای واحد و زیر یک سقف ممتنع می‌سازد. هژمون‌طلبی نخبه‌گان پشتون همواره به پشتونیزه شدن نهاد قدرت انجامیده است و در ‌چنین شرایطی اقوام غیرپشتون بیش از دو گزینه در پیش ندارند: یا باید در برابر آن بایستند که آن ‌هم بدون توسل به جنگ و خشونت و قربانی دادن ممکن نیست و یا هم تسلیم شوند و سپر بیندازند و به سیاست حذف و یا سیاست کثرت‌گرایی نابرابر پشتون‌محور تن در دهند. از آن‌جایی که مناسبات قدرت در افغانستان پس از اشغال شوروی تغییر کرده است، گروه‌های اجتماعی و قومی دیگر حاضر به انقیاد بی‌چرا و ناعادلانه در برابر نخبه‌گان پشتون نیستند. همین نکته به تداوم جنگ در افغانستان انجامیده است. با این تحلیل، راه حل این است که راه خویش را از پشتون‌ها جدا سازیم و جغرافیای سیاسی مستقلی شکل دهیم که در آن هم هویت قومی و فرهنگی ما حفظ شود و هم به ختم جنگ و زیست مسالمت‌آمیز اجتماعی نایل آییم.

طرح تجزیه‌طلبی مانند طرح‌‌های پیش‌گفته معروض ملاحظاتی است از این قرار:

اول، تجزیه‌طلبی برخوردی فعالانه با هژمون قومی طالبان نیست، بلکه عملی است که از سر انفعال و واکنش انجام می‌شود.

ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل
تری برون رود از طبعِ آب دشوار است

شاید شما هیچ جریان یا شخصیتی را در میان پشتون‌ها سراغ نداشته باشید که به ‌دنبال تجزیه‌ افغانستان به شمال و جنوب باشد. این واقعیت حاوی یک نکته‌ پنهان است و آن این‌که پشتون‌ها خودشان‌ را مالک کل افغانستان می‌دانند و بنابراین حاضر نیستند زمینی را که ملکیت خود می‌پندارند، به دو قسمت کنند و سپس اختیار بخشی از آن ‌را به دیگری واگذار‌ند. بنابراین، نخبه‌گان پشتون با مخالفت در برابر تجزیه‌طلبی عملاً از موضعی مالکانه سخن می‌زنند و در برابر، شماری از وطن‌داران ما در عملی واکنشی شعار تجزیه‌خواهی علم کرده‌اند و به‌شکل ناشیانه‌‌ای فکر می‌کنند این موضع‌گیری از سر اطمینان به نفس و اقتدار است. طالبان ظاهراً ادعای مالکیت بر کل جغرافیای افغانستان را در سر دارند، در حالی ‌که تجزیه‌طلبی نیز نوعی ادعای مالکیت است، اما صرفاً بر بخشی از این جغرافیای سیاسی و بنابراین، ادعایی است از سر ضعف تا قدرت.

نکته‌ دوم در این باب، اعتنا به واقعیت فکری و اجتماعی افغانستان است. سوال اساسی این است که آیا داعیه‌ تجزیه‌طلبی مورد تأیید جامعه، به‌ویژه نخبه‌گانِ سیاسی کشور است؟ اخیراً مصاحبه‌‌ای که تقریباً با چهل تن از نخبه‌گان سیاسی انجام شده بود، نشان می‌داد که تجزیه‌طلبی هیچ‌گونه طرف‌داری در میان جامعه‌ سیاسی افغانستان ندارد. دست زدن به کاری که هنوز نخبه‌گان جامعه به آن به چشم خیانت و یا خطای فاحش سیاسی می‌نگرند، مخاطره‌آمیز و ناسنجیده است. انصافاً داعیه‌ تجزیه‌خواهی مثل بسیاری از شعارهای دیگر سیاسی در این کشور، در غیبت آگاهی و تحقیق سر داده می‌شود و از این ‌رو، فاقد پشتوانه‌ فکری و علمی است.

سومین نکته به شرایط پس از تجزیه برمی‌گردد. فرض بر این‌که تجزیه‌ ممکن نه، بلکه عملاً واقع شود، آنگاه سوال این است که هویت، زبان و ملت قلمرو سیاسی جدید را چه چیزهایی شکل خواهد داد؟ واقعیت این است که شمال افغانستان محیطی است سرشار از تنوع قومی، مذهبی، حزبی و غیره. حضور اوزبیک‌ها در شمال کشور بسیار پررنگ است و در قدم دوم هزاره‌ها، ایماق‌ها، عرب‌ها و… جای می‌گیرند. حالا فرض کنیم شمال را واحد سیاسی مستقل اعلام کردید، آنگاه چگونه می‌توان به رغم کثرت، به وحدت رسید و الگوها و سمبول‌های مشترکی تشکیل داد؟ آیا گروه‌های اجتماعی دیگر حاضرند فی‌المثل زبان فارسی را به‌عنوان زبان رسمی آن جغرافیا به رسمیت بشناسند؟ آیا پشتونیسم جایش را به نوعی تاجیک‌محوری یا اوزبیک‌محوری نخواهد داد؟ افزون بر این‌ها، مناطق مرکزی افغانستان که عمدتاً هزاره‌نشین‌اند، بخش دیگری از واقعیت قومی، نژادی و مذهبی این سرزمین است. پرسش این است که آیا نخبه‌گان سیاسی اقوام و گروه‌های مختلف اجتماعی با راهکار تجزیه موافق‌اند و یا آن را به سود خویش می‌دانند؟ این‌ها سوالات نه، بلکه معضلاتی است که هنوز مورد تأمل قرار نگرفته و به ‌حتم در مرحله‌ پساتجزیه –البته بر فرض وقوع- بروز خواهد کرد.

چهارم، تجزیه‌ کشور و ایجاد یک واحد سیاسی مستقل کاری خودمحورانه نیست. به معنای دیگر، چنین نیست که هرگاه گروه یا کتله‌‌ای از مردم بخواهند کشوری مستقل تشکیل دهند، این کار به‌آسانی تحقق می‌یابد. سال‌ها است حرکت‌های استقلال‌‌طلبانه در گوشه و کنار جهان، به‌ویژه خاورمیانه به راه افتاده، اما به‌ندرت نتیجه‌بخش بوده است. گروه‌های تجزیه‌طلب حتا اگر جغرافیایی را تصرف کرده‌ و تحت قیمومیت خویش درآورده‌اند، از جانب ملل متحد به رسمیت شناخته نشده‌اند. همین لحظه استقلال‌طلبان بلوچ برای دست‌یابی به یک کشور مستقل مبارزه دارند و کردستان به رغم در اختیار داشتن جغرافیا، نفوس و حاکمیت، هنوز به‌عنوان کشوری مستقل مشروعیت نیافته است. از قضا، حرکت‌های استقلال‌طلبانه‌ غیرملی، حاکمیت ملی بسیاری از کشورهای منطقه را به مخاطره می‌افگند و از این‌ رو، روان جمعی منطقی در برابر آن حساس است. روی این بیان، تجزیه‌طلبی در افغانستان از جانب اکثریت قاطع کشورهای منطقه‌‌ای پشتی‌بانی نمی‌شود و نه هم ملل متحد و قدرت‌های بزرگ جهانی از آن حمایت خواهند کرد. اضافه بر این، عدم مقبولیت داخلی این طرح مزید بر علت خواهد شد و عدم امکان و مخاطرات آن را چندبرابر خواهد سساخت

المشاركات الشائعة من هذه المدونة

پنج اقتصاد برگ جهان

مصر پایتخت اداری جدید را با هزینه ۴۵ میلیارد دلار می‌سازد

آب درمانی" مزایا و مضرات