جنگ جويان بي هدف
طالبان تاجیک؛ جنگجویان بیهدف، سربازان سرخورده
وقتی در سال ۱۹۹۴ طالبان تسلط خود در افغانستان را گستراندند و بهگونه برقآسا این کشور جنگزده و درگیر با خشونت را تصرف کردند، عموماً خاستگاه جنوبی داشتند و بهعنوان یک گروه قومیـمذهبیِ وابسته به سرزمین خاص تعریف میشدند. این امر، تعامل این گروه با تودههای بومی در مناطق شمالی، مرکزی و غربی افغانستان را دشوار و در مواردی پرتنش کرده بود. هرچند تودههای خسته از جنگ و ناامنی سینههای خود را به روی جنگجویان طالبان گشودند و شعار «اسلام ناب محمدی» و «برقراری شریعت» مردم را به وجد آورده بود، اما این خوشبینی و همآغوشی شبیه آرامش قبل از توفانی سهمناک به تقابل و هماوردی منجر شد و بعدتر تودههای مردم، فرماندهان و جنگجویان طالبان را به چشم دشمن میدیدند که با ستم و شمشیر بر آنها حکومت میکنند. این مهم یکی از چالشهای عمده طالبان در دوره نخست زمامداریشان بود که آهنگ سقوط آنها را از شمال نواخت و عمر حکومتشان را کوتاهتر کرد. در دوره نخست، دایره متحدان بومی طالبان در مناطق تاجیکنشین بسیار اندک و تنگ بود.
هرچند تا سال ۲۰۰۶ هیچ نشانه ظهور مجدد مردهریگ طالبان دیده نمیشد، اما بعد از آن کمکم این گروه جسد نیمهجان خود را با روشهای بهروز، امکانات نظامی مدرن، اهداف مشخص داخلی و منطقهای و زمینهها و زمانههای متفاوت بلند کرد که یکی از بزرگترین این اهداف نفوذ سیاسی و استعلای فرهنگی بر مناطق شمالی و عموماً تاجیکنشین بود. طالبان تا جایی بر این هدف پافشاری کرده و انرژی و هزینه به خرج دادند که از یک سو متحدان جدید و جنگجویان رایگان به دست آوردند که در رکاب اهداف آنها بجنگند و از سوی دیگر روایت خود را به گفتمان غالب در میان تودههای ساکن در روستاهای شمال تبدیل کردند. پنج سال بعد در از اوایل ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۳ طالبان توانستند بخشهایی از جغرافیای شمال را تصرف کنند. استعلای روایت طالبان در میان تودههای روستانشین بیسواد، یکی از رمزهای پیروزی طالبان در میدان نبرد بود. اگر از تیوری توهم توطیه بگذریم و از پسمنظر واقعیت به مساله نگاه کنیم، این پرسش جامعیت و برجستهگی مییابد که طالبان چطور توانستند در شمال متحدان وفادار و جنگجویان رایگان پیدا کنند و از همه مهمتر چرا و چگونه روایت طالبان مقبولیت و عمومیت یافت، تا جایی که جنگجویان تاجیکتبار شمالی در رکاب این گروه جنگیدند؟
کار فرهنگی طالبان
در بیست سال گذشته طالبان سرمایهگذاری هنگفت مالی و انسانی را در خدمت فعالیتهای فرهنگی گذاشته و با تودههای تاجیک در شمال رابطه معناداری برقرار کردند. مبارزه با اشغال، جهاد در راه خدا و رسیدن به حکومت اسلامی، از مهمترین کودهای فرهنگیـمذهبی است که شیرازه این رابطه را معنا میبخشد. در این روایت طالبان نه بهعنوان گروهی قومی که اهداف سیاسی خود را در لای مذهب پیچانده است تا از سنگر دین به قدرت برسند، بلکه مبارزان فراقومی در یک نبرد مقدس تعریف میشوند که بر ضد استعمار و لشکرکشی امریکاییها جنگیدهاند تا آزادی افغانستان را به دست بیاروند. تودههایی که از مناسبات قدرت ـ ثروت ـ استخبارات کوچکترین آگاهی ندارند و پیوسته در معرض کارهای فرهنگی و تبلیغاتی قرار گرفتند، تمایل بیشتر به روایت طالبان پیدا کرده و خود را در آیینه امارت دیدند. این مهم در خلای حضور الیت تاجیک صورت گرفته است. منظور از الیت در اینجا بخبههای فرهنگی، روشنفکران و رهبران سیاسی است که تمرکز بر مرکز شهرها و خصوصاً کابل داشتند.
در این بازه زمانی استراتژی فرهنگی طالبان این بود که صدها ساعت ترانههای جهانی، دهها ساعت فلمهای حماسهگونه و تهیجکننده و هزاران عکس و مواد تبلیغاتی را در معرض دید تودههای تاجیک قرار بدهند. این کارسازترین روش برای جلب حمایتها و همسویی تودههایی بود که رها شده بودند و هیچیک از رهبران سیاسی تاجیک، الیت فرهنگی و حتا رسانهها سراغ و اطلاعی از وضعیت موجود در روستاها و مردمش نداشتند. در زمانی که روشنفکران، الیت سیاسی و رهبران قومی تاجیک خود را تافته جدابافته از مردم فرض کرده و دیدار با دهقان بدخشانی، کارگر هراتی و مزدورکار سرپلی را ننگ و عار میدانستند، رهبران طالبان به دوردستترین روستاها تاجیکنشین سفر کردند، با مردم نشستند و به صداها و نواهای مردم را گوش فراداده و از همه مهمتر متحدانی پیدا کردند که در خدمت اهداف سیاسیـقومی آنها بجنگند. مولوی یعقوب، پسر ملا عمر، از روستای چراس در مرز غور و سرپل دیدار میکرد و مولوی امیرخان به یکی از دوردستترین روستاهای دایکندی رفته و بر سر خاک نشسته بود تا با مردم محروم هزاره دیدار کند. چند رهبر هزاره و تاجیک در این بیست سال چنین کاری انجام داده است؟
از این مهمتر، مسجد بهعنوان پایگاه شکلدهنده جهان ذهنی تودههای مردم بهصورت کلی در خدمت روایت طالبان بوده است. ملاهای میانهرو در مناطق تاجیکنشین یا ترور یا هم وادار به خاموشی میشدند و به جای آنها معمولاً ملاهایی استخدام میشدند که همه طلبههای مدارس دینی پاکستان بودند. با یک نگاه گذرا در مناطق تاجیکنشین میتوان دریافت که عموماً ملاهای آگاه از وضعیت یا فرار کردند، یا ترور شدند یا خاموش ماندند. به باور نگارنده، طالبان و گروههای جهادی معتقد به جهاد جهانی از خلای موجود استفاده اعظمی کرده و از آن به نفع روایت خود سود جستند. این پرسش که چطور طالبان جنوب توانستند در مناطق شمالی و تاجیکنشین متحدان بومی پیدا کنند که برای روایتشان بجنگند، پرسشی جامعهشناسانه است که باید پاسخش را در درون جامعه تاجیک و عملکرد روشنفکران، الیت سیاسی و رهبران آن جست، نه جایی دیگر، که رهی به ترکستان دارد.
سرخوردهگی در غیبت مشارکت
بعد از سال ۲۰۰۱ که رهبران و فرماندهان عموماً تاجیکتبار با سقوط رژیم طالبان قدرت را فراچنگ گرفتند، بخش بزرگی از فرماندهان محلی میانرتبه این جریان خود را در آیینه قدرت و حکومت ندیده و رفتهرفته به سرخوردهگی رسیدند. اینها فکر میکردند که قدرتـثروت بهگونه عادلانه تقسیم نشده است و آنهایی که سالها در رکاب رهبران مجاهدین جنگیده بودند، اکنون هیچ سهمی از کیک قدرت به آنها نرسیده است. این افراد که بعد با طالبان رابطه برقرار کرده و جمهوریت را هدف میل تفنگ خود انتخاب کردند، میخواستند با همآغوشی با طالبان از یک سو انتقام بگیرند و از سوی دیگر عطش کینه و سرخوردهگی خود را فرونشانند. هرچند بعد از سقوط جمهوریت نیز به آنها سهم چندانی از کیک قدرت که اکنون استبدادیتر و متمرکزتر کنترل میشود، نرسیده است، اما آنچه آنها انجام دادند، از روی طردشدهگی و سرخوردهگی بود که دامنه خشونتها و حضور طالبان را بیشتر کرد. بهعنوان نمونه در بامیان قدرت محلی در قبضه هزارهها بود و تاجیکها طالب شدند و در ولایت سرپل نیز چنین شد. از آنجایی که فرماندهان تاجیک با وجود نفوذ قابل ملاحظه، سهمی در قدرت نداشتند، به طالبان پیوستند.
البته این از نظر نظریه سیاسی شورش هم قابل تبیین است. تدرابرتگر که از او بهعنوان نظریهپرداز شورش یاد میشود، باور دارد که محرومیت، سرخوردهگی به باور آورده و این مهم منجر به شورشها میشود. اگر از نظر اجتماعی نگاهی به مساله بیندازیم، در جاهایی تاجیکها به دامن طالبان پناه بردهاند که از نظر اجتماعی در پایینترین سطح توسعه قرار دارند و از همه مهمتر آنها طردشدهگانی هستند که به سرخوردهگی، محرومیت و ناامیدی رسیده بودند. حضور جوانان تاجیک در رکاب طالبان اگر یک جنبهاش ناشی از گسترش افراطیت مذهبی و دینخویی موجود و تبلیغات فرهنگی طالبان باشد، بخشی دیگر به محرومیت بزرگی برمیگردد که کسی در این بیست سال به آن توجه نکرده است. دامنه این محرومیت و سرخوردهگی زمانی برجستهگی مییابد که از یک ولسوالی تاجیکتبار به نام «کوهستانات» در شمال افغانستان، حتا یک دختر به امتحان کانکور اشتراک نکند و از چندصد هزار انسان تاجیک، یکی در ردههای بلند یا میانه قدرت محلی حضور نداشته باشد. این تنها یک مثال است که قابلیت تعمیم به شمار زیادی از مناطق تاجیکنشین را دارد. درست است که قدرت سیاسی قابل ملاحظهای در این بیست سال به دست تاجیکها بوده است، اما این قدرت در جغرافیایی خاص و به افراد خاص تمرکز داشته است که آنها نمایندهگی همه را نمیکردند و بیشتر خویشخور و وابستهپرور بودند.
مجرمها، دشمنیها و قاچاق
چتر امنیتی طالبان در مناطق روستایی تاجیکها، یکی از امنترین مکانها برای مجرمان فراری، دشمنیهای شخصی و خردهقاچاقبران بود که از راه فروش جنگافزار و مواد مخدر امرار معاش کرده و در این مناطق آزادیهای بیشمار داشتند. آنهایی که متهم به قتل، دزدی، آدمربایی و جنایتهای دیگر بودند، همه خود را در چتر حمایتی امنیتی طالبان یافتند و آزادانه صاحب مال و ثروت شدند. این افراد با مقامهای نظامی دولتی نیز در ارتباط بودند و میلیونها گلوله و جنگافزار و مهمات نظامی را به طالبان فروخته و بهعنوان رابط عمل کردهاند. بهعنوان نمونه، کسی که برادرش توسط یک زورمند محلی به قتل میرسید، برادر دیگرش به دایره سیاسیـامنیتی طالبان میپیوست تا انتقام برادرش از زورمند محلی را بگیرد. خلای قانون و فساد در این میان نقش اساسی داشت. دستگاه عدلی و قضایی دولت توانایی مجازات زورمندان محلی را نداشتند و مردم عادی در مواجهه با این زورمندان به عدالت نمیرسیدند. این فرایند باعث میشد که مردم با استفاده از چتر امنیتی طالبان خود دشمنان خود را به عدالت بکشانند که بیشتر به انتقامگیریها منجر میشد و این چرخه یکی از موارد پیوستن شماری از تاجیکها به صفوف طالبان است.
تجارت تریاک، خردهقاچاقبران را به شاخهای ثروت محلی تبدیل کرد که از یک سو جنگافزار و سلاح برای طالبان مهیا میکردند و از سوی دیگر به فرماندهان محلی باج داده و مبادله پولی آنها را در افغانستان به گردش درمیآوردند. مزید بر این، هرچه فرماندهان محلی تاجیکتبار طالبان در مناطق شمالی و شمالشرقی به ثروت دست پیدا کردند، به همان پیمانه دامنه فعالیت و تعداد نفرات خود را نیز افزایش دادند. در این میان فقر نیز اهمیت اساسی دارد. جوانان بیکار و فقیر که در جامعه محروم بوده و از نظر اجتماعی پایگاه و حرمتی نداشتند، با گرفتن سلاح از یک سو به احترام نسبی به نام «مجاهد» میرسیدند و از سوی دیگر از این راه تغذیه میکردند. به زبان دیگر جوانان تاجیکتبار روستایی که از محرومیت و بیسوادی به حایشه رفته بودند، با گرفتن سلاح و لقب «مجاهد» خود را در متن موثریت میدیدند که حداقل در روستای خود به شهرت و ثروت نسبی میرسند و مردم به حرف آنها حتا از روی ترس و اجبار گوش میسپارد. همانطور در خصوص ملاها این چرخه صادق است. طلبهها و ملاهایی که جز آذان دادن و امامت مهارت دیگر ندارند، به محض گرفتن سلاح از یک سو صاحب قدرت و ثروت میشدند و از سوی دیگر به حرفشان در جامعه تمکین میشد. این وضعیت توانست همپیمان تاجیکتبار برای طالبان دستوپا کند که در کلانروایت بحران افغانستان برای هیچ میجنگند و میمیرند.
هرچند بعد از سقوط کابل و توزیع قدرتـثرورت در رژیم طالبانی آن همآغوشی خروشان به سردی گراییده و زمینههای تقابل، بیباوری و رویایی وجود دارد، اما از نگاه جامعهشناسی اگر به مساله چگونهگی نفوذ طالبان در مناطق شمالی نگاهی رژف بیندازیم و عینک توطیه را برداریم، کار مستمر فرهنگی و حضور معنادار طالبان در مناطق تاجیکنشین، آن هم در غیبت الیت تاجیک و رهبران سیاسی که تودهها را فراموش کرده بودند، سرخوردهگی، محرومیت و فقر بهعنوان یک آسیب اجتماعی بزرگ، دینخویی و گسترش افراطیت مذهبی و از همه مهمتر چتر امنیتیـسیاسی طالبان که کانون مجرمان فراری، دشمنیهای شخصی و مافیای مواد مخدر شده بود، باعث شدند که خلاف گذشته طالبان متحدان تاجیک دستوپا کنند و جنگجویان رایگان و در کلانروایت بیهدف استخدام کنند که در رکاب آنها جنگیده و برای پیروزی روایت طالبان جان فدا کنند. واقعیت این است که در دوئل الیت تاجیک و طالبان بر سر مدیریت و سازماندهی تودههای تاجیک، این طالبان بودند که با شگردهای فرهنگی، روایت مذهبی، کار مستمر و حضور معنادار، پیروز میدان شدند و اکنون بر مسند قدرت تکیه زدهاند. نفوذ طالبان در میان تاجیکها، بهصورت کلی دلایل داخلی دارد که بدون نگاهی رژف به آن مساله، حل نمیشود.